°°|••نَـحـنُ الْـحُـسَـیـنـیـون°°|••
🌌🌠🌌🌠🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫 #رمان😍 #دلداده_او😇 #قسمت_ششم☺️ -وااااااااااای😨😱😨😱ببخشییییییییدددد😥😓بخدانمیدونستم اینطو
🌌🌠🌌🌠🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫 😍 😇 ☺️ ادامه میدهد: -و الانم دیگه قطعی شده.اینکه من...من...😅بزار راحت بگم🙈دوسِت دارم در حد بی‌نهایت😁 آن لحظه شیرین ترین لحظه عمرم تا آن موقع بود.(اگرچه‌خودم خیلی وقت بود که میدانستم دوستش دارم)اما وقتی اوهم اعتراف کرد دیوانه‌تر شدم... گفتم:خوشحالم از اینکه توهم بالاخره بهش پی بردی🙃 با سوال نگاهم کرد😳 اینبار من به آبشار خیره شدم🤓 -خب آخه خیلی وقته من به این حسه پی بردمو دیوونت شدم🙈 فقط کمی میخندد و هردو به روبرو مینگریم.به هرحال توانسته بودیم بعد از دوسال به عشقمان اقرار کنیم. درفاصله‌ی کوتاهِ بین آن گفتوگو تا رسیدن به خانه فقط نگاهش میکردم.اوهم مشغول رانندگی گاهی با کنار چشمی نگاهم میکرد و میخندید.😁 مرا به خانه رساند و دم در منتظر ماند تا بالا بروم و از داخل خانه مرا ببیند و خیالش که راحت شد برود.از پنجره دستی تکان دادم،خداحافظی کردو رفت. با چشمانم تا انتهای خیابان دنبالش کردم. 😪آن اوقات چه حال خوبی داشتم😏... برگشتم که لباس هایم را عوض کنم که کیانا زنگ در را زد.در را باز کردم،آمد داخلی و نشست. کیانا:راستی لعیا امشب مامانت زنگید. من:عه چی میگفت؟! -گفتش که هفته دیگه انگار چند تا مراسم باهم دارین واسه همین فردا میخواد بیاد ایران. ابرویی بالا انداختمو گفتم: مراسم؟!😐😏منکه یادم نمیاد مراسمی داشته باشیم🙁شاید همون مراسمای کاری خودش باشه.به هر حال بیاد،خوش اومد😕 ظهر فردایش مادر برگشت،ماجرای مراسم ها هم عروسی دایی آرش و تولد بابا بود... مامان:لعیا،این دوهفته خیلی سرمون شلوغه تمام این مراسماهم که گفتم میفتن آخرای هفته دیگه.پس باید خیلی بجنبیم اول از خریدا شروع کنیم یا تمیز کردن خونه🤔 -بنظرم خریدا بهترن😋 -آره فکر خوبیه امروز یکم خستم،استراحت میکنم از فردا شروع میکنیم.با خاله سوگندو سحرم هماهنگ کردم بیان باهم بریم.(😍چه شووووود😉) -راستی بابا کِی میاد؟؟ -گفته هفته دیگه،خوبه وقت داریم این هفته رو. صبح روز بعد با خاله ها رفتیم خرید.😍آنروز مقداری از خرید هایم را انجام دادم و بقیه را گذاشتم برای دفعه بعد،چون هم خسته بودیم هم با یکبار بازار رفتن نمیشود کل چیزهارا خرید و لذتش به چند بار رفتن است😋 بعد از ظهر وقتی به خانه برگشتیم مادر حالش بدشد.😰 اول فکر کردیم از خستگی‌ است،اما وقتی حالت تهوع و لرزش شدید گرفت به اورژانس رفتیم😥😓... نویسنده:‌ 🌈ادامه دارد...😉🙃 🚫کپی با ذکر نام نویسنده مجاز است😊 @nahnoll_hosseineun