یک خاطره جذاب از داربستی که بی حواس بود!🤪 ﷽ 📖به توصیه ی دوستانم کتاب رو شروع کردم به خوندن از اونجایی که وقتی کتابی برام جذاب باشه انگار به دستام می چسبه و تا تمومش نکنم خاصیت چسبندگی خودش رو از دست نمی ده. این کتاب هم از اون دسته کتاب های به شدت چسبناک بود برام😍 و هرجا می رفتم با خودم می بردم و می خوندمش حتی توی خیابان…🛣 👣همین طور که توی پیاده رو داشتم خیلی شیک قدم می زدم 😎 و مانند فرهیختگان کتاب یادت باشد رو می خوندم و به خودم افتخار می کردم که من چقدر با فرهنگ و باکلاس هستم که حتی در خیابان هم کتاب را رها نمی کنم و به بقیه که کتاب نمی خواندن نگاه عاقل اندر سفیه می انداختم که به یک باره…! یک داربست از خدا بی خبر و بی حواس به من نزدیک شد و با سر محکم با داربست برخورد کردم🤯 از شدت درد چشمانم را بسته بودم وقتی باز کردم فقط نگاه کردم ببینم کسی من را دیده یا نه؟👀 که دیدم از قضا و قدر زمانه یک👩‍👦 مادر و دختر درست از رو به رو دارند می آیند و تمام واقعه را دیده بودند و از بس جلوی خنده شان😆😆😆 را گرفته بودن که نخندند صورتشان داشت کبود می شد😝 من هم برای نجات جان آن دو بانوی بزگوار فکری کردم : به آنها نگاه کردم و خودم زدم زیر خنده آنها هم که دیدن من عجب آدم با جنبه ای هستم😄 از خدا خواسته شروع کردن به خندیدن به بنده😄😂 این بود ماجرای کتاب خواندن من یادم باشد👌 اگر فکر می کنید که درس عبرتی برای من شد و از آن روز به بعد دیگه در پیاده رو کتاب نخوانم سخت در اشتباه هستید😉😄 ╭┅──────┅╮ 💌 @namaktab_ir ╰┅──────┅╯