راستش رو بخواین، یکم داشتم.نمی دونستم چه برخوردی باهام میشه و خودم رو حتی برای و شنیدن از آماده کرده بودم. یک ساعتی از مهمونی و خوردن و خندیدنش گذشته بود که دیگه می خواستم با هماهنگی صاحبخونه شروع کنم. زیر لب صلوات خاصه حضرت زهرا (س)رو خوندم و چند بار “” گفتم. از تو کیفم درشون آوردم و جلوی خودم چیدم روی هم. ده- دوازده تا بود، بیشترشون کوچولو ، لاغر و باریک. وفقط چندتا رمان و یه دفتر خط کشی شده: نام /نام خانوادگی /نام کتاب /رفت /برگشت نگاه بعضی افتاده بود به کتاب ها که شروع کردم: خخخببببب حالا میرسیم به مهمون های خاص و ویییییییییژه! همین کتاب های خیلی قشنگ و جذاب که تا حالا دل خیلی ها رو بردن. الآن هم هرکی بخواد می تونه امانت ببره و بخونه تا مهمونی بعدی.