ی کتاب و هفتاد دقیقه با برکت با کالسکه و دو ساک 👜و کفش های 👞داخل پلاستیک شده داخل حرم شدیم. گوشه ای دنج کالسکه را پارک کردم، اطراف را می پاییدم و افراد بیکار را رصد می کردم. از کیفم کتاب در آوردم و نزدیکش شدم با مهربانی نگاهش کردم و گفتم: «کتاب قشنگیه، داستان های جالبی داره، زمان زیادی نمی گیره، بخون. من اون گوشه کنار کالسکه هستم هر وقت تمام شد، پسم بده .» با لبخند کتاب را گرفت و مشغول شد .  پسرم گرسنه بود، ظرف غذای 🍲او را از کیفم در آوردم، شروع کردم به دادن سیب زمینی به کودکم . دخترم کارهای کلاسش را کامل نکرده بود و مشغول رنگ آمیزی بود.  همچنان به اطراف نگاه می کردم نفر دوم را پیدا کردم، دختری بود که سرگرم موبایلش بود. پسرم را به دخترم سپردم و کتاب فریادرس را برداشتم و او را هم به کتاب خواندن دعوت کردم ، با کمی تعجب گرفت و برگشتم کنار کالسکه . کمی دیگر غذا دادم و مادر و دختری را دیدم که داشتند با هم حرف می زدند. فکر کردم آنها هم شاید دوست داشته باشند کتاب بخوانند. 👇👇👇👇👇👇👇👇 ادامه