عصر روز عید فطر وقتی توی اتاق نشسته بودم، صدای در آمد، در همسایه پایین! گفتم: کیه؟ 🏃چند تا بچه گفتند: توپمون افتاده تو حیاط می خواهیم،  بهشون گفتم پایین کسی نیست . دیدم چسبیدن به در و دارن میان بالا. از پنجره گفتم: بچه ها صبر کنید . گفت: خانم تو حیاط شما افتاده. آیفون رو زدم و توپشون رو برداشتن .  هنوز نشسسته بودم که باز صدای زنگ آمد. با لحن خاصی گفتم: بله؟ که یعنی باز چی کار دارید؟  صدای پسر بچه ای رو شنیدم که گفت : خانم دستت درد نکنه.  پیش خودم گفتم چه با فرهنگ و فهمیده !!!!! اومدم نشستم و با خودم گفتم کاشکی به اینها کتاب می دادم . یاد کتاب های اضافی که تعدادشان کم نبود و تو انبار داشت خاک می خورد افتادم . نزدیک شصت، هفتاد جلد کتاب کودک.  با همسرم صحبت کردم، اولش کمی مخالفت کرد اما وقتی گفتم همش با خودم قبول کرد، بیست تا کتاب گذاشتم زیر چادر و رفتم دم در. چند تایی پسر بچه داشتن توپ بازی می کردند. با اشاره دستم به یکی از بچه ها گفتم بیا. پرسیدم کلاس چندمی ؟ گفت : دوم و میرم سوم.  👇👇👇👇👇