ـ ــ ـ ــ ـ ــ ـ ــ ـ ــ ـ ــ🍂🌱🍂 ـ ــ ـ ــ ـ ــ ـ ــ ـ ــ ـ ــ • . 🏝 . • آفتاب که به سرش زیادی می‌تابید، کمی بد حال می‌شد و این روزها بدحال‌تر.... شبش را هم خراب می‌کرد! کنار درب منتظر دیدن هیچ‌کسی نبود. چشمش که افتاد به او یک لحظه یادش رفت نفس بکشد؛ زبانش چسبید به سقف دهان و نچرخید. نگاهش را در کوچه چرخاند دنبال چه؟ نمی‌دانست... باورش سخت بود، یوسف که نبود، پس چرا او آمده بود؟ - سارا!  واقعا ایستاده بود کنار کوچه. در لباس مشکی بلندش، چه‌قدر متفاوت از اولین دیدارشان شده بود. دنیل هنوز مردد بود چه‌کند که متوجه شد کم کم بقیه هم سر از خانه بیرون آورده‌اند و دارند تماشا می‌کنند. بیشتر از این معطلی را درست ندید و قدم‌هایش را بلند برداشت و مقابلش ایستاد: -شما... شما این‌جا چکار می‌کنید؟ تا این جمله را گفت، تازه چشمان به خون نشستۀ سارا را دید، پف پلک‌ها و صورتی که انگار لاغر شده بود. دیگر نتوانست حرفی بزند. سارا با دیدن دنیل در آن اوضاع جا خورده بود و حالی بهتر از او نداشت. دنیل را چند بار در زندان دیده بود. باور این‌که او را این‌جا، با این افراد و در این وضعیت ببیند، حالش را خراب‌تر کرده بود... یوسف همان‌طور که متفاوت زندگی می‌کرد، متفاوت هم تعریف و تحلیل می‌کرد. 💯 ادامه دارد... 💯 ‼️‼️ کپی ممنوع❌❌ 📚https://eitaa.com/saheleroman 📚