eitaa logo
ساحل رمان
8.3هزار دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
1هزار ویدیو
19 فایل
رمان‌های [ نرجس شکوریان‌فرد ] را این‌جا بخوانید✨ . . بعضی لحظه‌ها سخت و کسل‌کننده می‌گذرند :( . یک حرفی نیاز دارم تا این لحظات ناآرام را، آرام‌بخش کنم🌱 . نویسنده‌هایی هستند که خاص لحظات من می‌نویسند♡✍🏻 . . ارتباط با ما: @sahele_roman
مشاهده در ایتا
دانلود
••💍 ❤️ . . •| رمان من نه ما۲ |• قسمت سی‌وهفتم من اگر سرنوشتم به خاطر شخصیت و عادت و رفتار و گفتارم بد شود تقصیر تو است بانو جان! حالا هم من این گوشه حرم می‌نشینم و سر به دیوار یک چرت ملوکانه می‌زنم، تو دو سه رکعت به جای من استغاثه کن برای فرج من! حل شد که تمام بحث‌های ما تمام می‌شود، اگر به خاطر کدورت‌ها از خانه رفته بودی به خاطر حرم و دل شیرین زائر حرم برگرد! پارک رفتن یا نرفتن مسئله‌ای نیست، مهم این است که از رفتنت لذت ببری و من صبح زودها که با تو قدم‌زنان می‌روم پارک لذتی می‌برم از هوای طلوع خورشیدش و طراوت سبزه و گل‌ها و رقص برگ‌های درختانش که حد ندارد! برخلاف همه که شب‌ها می‌روند پارک و دورهم در تاریکی شب و روشنی مصنوعی چراغ، غذا و تخمه و چایی می‌خورند، من روشنایی خورشیدی جهان را دوست دارم با لقمه ساندویچی کره و عسل و چای میوه‌ام میان هلهلۀ طبیعت از دیدن خورشید سحرگاهی! اما امروز یک چیزی که باعث شد هر دوی ما چند دقیقه‌ای در سکوت ماتمان ببرد و بعد نه تو حرفی زدی و نه من کالسکۀ خالی از کودکی بود که در پارک جا مانده بود. حتما دیشب بچه را بغل کردند و برده‌اند منزل و یادشان به کالسکه نبوده است! پارک ساکت ساکت، صدای بچه نبود و چرخ‌های کالسکه هم روی سنگ فرش‌ها حرکت نمی‌کرد اما در خیال من کودکی شیرین پا گرفت به راه رفتن و خندیدن! یک لحظه نفهمیدم که می‌خواهمش یا نمی‌خواهمش! اما دلم یک قلقلک ریز پیدا کرده بود. تو هم که سکوت کردی و دستانت را در جیب شلوارت فرو بردی و دور شدی از فضایی که خیال بچه را در ذهنت روشن میکرد. . . . ادامه دارد... کپی اکیدا ممنوع!!!!! 🌊@SAHELEROMAN | ساحل رمان
۲۸ فروردین
#️⃣ نتایج جالب یک نظرسنجی 120 هزار نفری از یک برنامه آمریکایی 🔥«اگه مجبور باشی آمریکا یه کشور رو بمباران کنه، کدوم رو انتخاب می‌کنی؟» 👈 بیش از ۸۶ درصد : اسرائیل @SAHELEROMAN
۲۸ فروردین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۲۹ فروردین
••💍 ❤️ . . •| رمان من نه ما۲ |• قسمت سی‌وهشتم سکوت تو حرف انداخت در خیال من که؛ یعنی من و محمد از داشتن بچه دوری می‌کنیم؟ از آمدنش ترس داریم؟ دوستش داریم وقتش را نداریم؟ وقتش را داریم و حس و حالش را نداریم؟ اصلا پای یک انسان دیگر در میان است و می‌شود و باید راجع به او این‌گونه فکر کرد یا نه؟ محمد من دچار شده‌ام یاری‌ام کن! من که فقط اضافۀ زمانم را مسافرکشی می‌کنم و خلق خدا را به مقصدشان می‌رسانم اما دنیای سختی دارند راننده‌ها! یک روز کاریم را برایت بنویسم که این‌طور با من قهر نکنی و کمی مدارا کنی با من! این دو سه هفته چه پرتنش شده است این زندگی آرام ما! کمی توضیح الکی بدهم شاید راضی شوی و به من رحم کنی و دوباره مثل قبل با محبت برایم حرف بزنی تلفن بزنی صدایم بزنی آخ که خودت حواست نیست چند روزگاریست که محبتانه‌ات کم شده؛ بابا مامردا مثل طفل هستیم دنبال زنمان که دستی بکشد به سرمان و لبخندی و کلوچه‌ای آلوچه‌ای بدهد و نمک هم بزند. باور کن ولی خب قبول هم نمی‌کنی برایت بنویسم از یکی دو روز بعد از دانشگاه مسافرکشی! اولی را که سوار کردم جواب سلام با نشاطم را چنان سنگین داد که سکوت را انتخاب کردم در جو سنگین کنار فردی که دلش با اخم ابرو و سکوت سنگینش همراه بود دومی که کلا سر از گوشی بلند نکرد و صدایم را نشنید و تو برو تا دهمی، یازدهمی اول که نشست به هوا گیر داد تا رسیدیم هر چه من سعی کردم کمی هوا را برایش لطیف‌تر نشان دهم با تنظیم هوای داخل ماشین تا آرام بگیرد فایده نداشت، . . . ادامه دارد... کپی اکیدا ممنوع!!!!! 🌊@SAHELEROMAN | ساحل رمان
۲۹ فروردین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۳۰ فروردین
••💍 ❤️ . . •| رمان من نه ما۲ |• قسمت سی‌ونهم نفرات بعد به ترتیب یکی کل سیاست را زد ویران کرد و در خیال ساخت و یکی انقدر از گرانی گفت که وقتی پیاده شد من تمام بدهی‌هایی که با انرژی فراموش کرده بودم با تمام توانم دوباره سرحساب شدم و پشیمان از زن گرفتن و راه انداختن زندگی و ادامه‌اش برگشتم خانه و هر چه هم که کار کرده بودم در نظرم شد هیچ و حتی نای خرید شیرینی مورد علاقۀ تو را هم نداشتم، بگذریم از دعوای مردی با زنش پشت تلفن، زنی با مردش پشت تلفن، دختری با پدرش، پسری با مادرش که خب همه را من یک تنه شنیدم و مقابل خانه که پارک کردم یک‌هو با دیدن چراغ روشن خانه یادم افتاد که یک ظریف لطیفی چشم به راه من است و من یک اخموی خسته‌ای هستم که دلم الان چه می‌خواهد؟ سرم را گذاشتم روی فرمان و با خودم گفتم آدم باش محمد دلت سکوت و سکون و چای و محبت و لم دادن و پا درازیدن و هر چه که می‌خواهد به زهرا ربطی ندارد، آدم باش! موهایم را شانه کردم اما اثری روی چشم خسته و اخمم نداشت باور کن سه تا جک تعریف کردم خنده‌ام نگرفت و آخرش از نخندیدن خودم خنده‌ام گرفت. خب با تمام این تلاش‌های مذبوحانه وارد خانه که شدم نشد آن‌چه که باید! اما وجدانا تو محبوبۀ خوش‌عطر و بوی و روی منی و من را درک کردی اما خدایی آدم چرا حس می‌کند برای همیشه هست؟ چرا نبودن را متوجه نمی‌شود؟ چرا سالم که هست، مریضی را در ذهنش تحلیل نمی‌کند؟ آدم چرا حس می‌کند خداست؟ چرا فکر نمی‌کند ضعیفی بیش نیست؟ . . . ادامه دارد... کپی اکیدا ممنوع!!!!! 🌊@SAHELEROMAN | ساحل رمان
۳۰ فروردین
18.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چقدددددر رفتار غلط و زشت داریم که دیگه حتی کسی بهشون اعتراض هم نمی‌کنه!!!
۳۱ فروردین
آخرین باری که آمریکا خواست کشوری رو شکوفا کنه عراق بود که ۵۰ تریلیون طلا ومیلیون ها بشکه نفتشونو بار زدن بردن حالا میخوان ایرانو هم شکوفا کنن 😊 @SAHELEROMAN
۳۱ فروردین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۱ اردیبهشت
••💍 ❤️ . . •| رمان من نه ما۲ |• قسمت چهلم یک مو از سرش که کنده می‌شود را نمی‌تواند بچسباند؟ آدم اصلا آدم نمی‌شود زهرا. گاهی حیوانات مسیرشان درست‌تر از انسان است. گاهی که نه، همیشه در همان مسیر خلقتی‌اش پیش می رود. آدم چرا فکر نمی‌کند؟ دو هفته‌ای است که تو همۀ ذهنت در هم پیچیده شده است و همچنین من. البته دو هفته است که من ده بار این دفتر را باز کردم، اما انقدر فشرده بود روحم که این «قلم» با چشم غره گفت: - یعنی الان می‌نویسی که چه بنویسی؟ همین‌طور که قلم را نگاه می‌کردم دیدم که می‌نویسم که گله و شکایت کنم، نه یک چند کلمه‌ای به مفاهیم دنیا اضافه کنم. پس اتفاقی که برای خودم افتاده است را از زاویۀ دو هفته بعد می‌نویسم تا به اتفاقات تو برسم! دقیقا چهار روز پیش بین من و مادر شما یک سوءتفاهم پیش آمد؛ اوشان اصلا متوجه نشدند، پس قضیه از جانب اوشان اصلا جنایی نشد، اما برای من چون مهم بود؛ شد یک بحران. جنایت و البته یک کدورتی در زوایای روح این جانب که اگر آن معلم گرام به داد نرسیده بود شاید من و این دفتر خانۀ مادرم بودیم به جای خانۀ شوهر. # خانۀ ما طوری است که هروقت می‌خواهیم برویم و بیاییم از مقابل پله‌های والدین گرام محمد رد می‌شویم. محمد عادت دارد آمدن درب خانه را بزند و به مادر سلام کند، وقت رفتن خداحافظی! مادر هربار می‌پرسد: کجا؟ خوب بود؟ دیر نیایید سرد است! گرمازده نشوید؟ کاش برای ما هم نان خریده بودی؟ و... من، به قول معلممان «نفس من» ناراحت می‌شد که چرا؟ . . . ادامه دارد... کپی اکیدا ممنوع!!!!! 🌊@SAHELEROMAN | ساحل رمان
۱ اردیبهشت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۳ اردیبهشت
••💍 ❤️ . . •| رمان من نه ما۲ |• قسمت چهل‌ویکم تا آن روز آخر «نفس من» از دو سه چیز ناراحت بود، محمد هم دیر آمد خانه، صدای در که آمد منتظر بودم که یک پنج دقیقه‌ای دیگر بالا باشد اما شد بیست دقیقه! مادر چای دم کرده بود، تعارف کرده بود، نه نیاورده بود، بیست دقیقه مرا منتظر رها کرده بود! من چه شده بودم؟ یک ترقه، یک بمب آتش‌زا، شد آن‌چه نباید، تمام صبرهایی که کرده بودم را کنار گذاشتم، سنگین شد روحم یک باره، زبان و چشم و گوشم هم! سلام کرد و من، نه شنیدم، نه دیدم! غذا را کشیدم، در سکوت تلخ خوردیم، زهر خوردم، زهر خوراندم، نتیجه این شد که بعد از شام آمد دنبالم کتاب را از دستم گرفت که بشنود. او خسته، من معترض. یکی به دو نکردیم مثل دو آدم جاهل. اما گفتگوهایمان هم چندان شیرین نبود. اشک من، اخم او. اعتراض من، استدلال او و در آخر ترک مکان او به سوی آب سرد حمام و من به سوی شیر آب سرد آشپزخانه! هرچه من می‌گفتم؛ حق بود! هرچه او می‌گفت؛ حق بود. حق هم شاخ درآورده بود که من که این‌جایم این دوتا چه می‌گویند. نه تلخم، نه گنگم، نه پنهانم، نه دورم، نه کدرم؛ واضح و گویا و آشکار و شفاف و نزدیک و البته گاهی تلخ و گاهی شیرینم! فردا هم روز خدا بود، ما قرار گذاشتیم دعوا کنیم درحد مرگ، اما نه کلام زشت، نه داد و نه قهر. البته که قرار هم گذاشتیم که حرف زور نزنیم ولی اگر کسی حرف حق زد بپذیرد آن یکی! حالا مشکل این بود که حق با دو طرف بود ولی... دو روز نشد که کل وجود محمد به هم ریخت. حادثه اول: اصلا صبر می‌کنم خودش شب بیاید اندازۀ چند خط خودش از زاویۀ دید ناب خودش بگوید. من بروم یک دمنوش درست کنم! . . . ادامه دارد... کپی اکیدا ممنوع!!!!! 🌊@SAHELEROMAN | ساحل رمان
۳ اردیبهشت