eitaa logo
ساحل رمان
8.6هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
943 ویدیو
19 فایل
رمان‌های [ نرجس شکوریان‌فرد ] را این‌جا بخوانید✨ . . بعضی لحظه‌ها سخت و کسل‌کننده می‌گذرند :( . یک حرفی نیاز دارم تا این لحظات ناآرام را، آرام‌بخش کنم🌱 . نویسنده‌هایی هستند که خاص لحظات من می‌نویسند♡✍🏻 . . ارتباط با ما: @sahele_roman
مشاهده در ایتا
دانلود
ساحل رمان
••🫀🪐 . . •| رمان عاشق شو |• فصل هفدهم / قسمت صدوبیست‌‌ونهم مصطفی وقتی در را باز کرد که جواد توان
••🫀🪐 . . •| رمان عاشق شو |• فصل هفدهم / قسمت صدوسی‌ام - برای چی؟ برای دردی که داره سینمو منفجر می‌کنه، تو نمی‌فهمی! چون پدرت یه مرده، مادرت یه خانوم! - جواد! بلند می‌شد، حتما بلند می‌شد! آمده بود این اردو را تا یاد بگیرد چه‌طور بیرون بیاید، بایستد، قدم بردارد و نماند. همراه مصطفی رفت کنار بچه‌ها! بچه‌ها کنار آتش بودند و مهدوی رفته بود سراغ کودکانش. محبوبه و نوزادش خواب بودند و آن دو تا داشتند کنار مادر با تمام قدرت مدادهای رنگیشان را رو کاغذ می‌کشیدند و نقاشی می‌کردند که با دیدن مهدوی بال در آوردند! هر دو را آرام از اتاق بیرون آورد و انتهای باغ کنار خودش نشاند! وحید با دیدن بچه‌ها گفت: - صفا آوردید. علیرضا توپید: - با بچه این‌طور حرف می‌زنند! فعلا حرف نزنید بذارید با قیافه‌های ما آشنا بشن! بچه‌ها ترجیح می‌دادند خودشان را روی پای پدر جا بدهند و خیلی چشم در چشم پسرهای مقابلشان نشوند، به جز مصطفی بقیه در چشم‌شان غریبه بودند. مصطفی با خودش فکر می‌کرد روح این بچه‌ها چه‌قدر با روح خودش فاصله دارد. مَن آن‌ها با این معصومیت با من جمع... - مصطفی! به خودش آمد و وحید را نگاه کرد: - این‌طوری زل زدی به بچه‌ها می‌ترسند خب. لپ پسرک شیرین مهدوی را نوازش کرد و گفت: - با هم رفیقیم. آدم از غریبه می‌ترسه! همه تلاش می‌کردند تا حرف بزنند و جواد را از سکوت در بیاورند حتی مهدوی هم عمدا بچه‌هایش را آورده بود. آرشام لبخند زد و گفت: . . . [ برای خوندن هر شب دو قسمت از رمان، کافیه عضو کانال VIP ما بشید! هماهنگی از طریق: @sahele_roman ] ادامه دارد... کپی اکیدا ممنوع!!!!! 🌊@SAHELEROMAN | ساحل رمان
••🫀🪐 . . •| رمان عاشق شو |• فصل هفدهم / قسمت صدوسی‌ویکم - چه حرف سادۀ راستِ دروغی! یه پیجی بود فقط بحث مدلینگ پسرونه کار می‌کرد چند میلیون علاف هم مثل من توش بودن، یه بار با وحید حساب کردیم دیدیم از بودن امثال ما حدود صد میلیون ماهی درآمد داره! - بعد هم یَک عالمه موسیقی برامون می‌ذاشت از تاپ‌های اونوری که الان ما همش رو حفظیم، دوست داریم، از ننه بابامون بیشتر! از نگاه اول مشکلی نداشت این کارها، اما از دید بالادستی یک سئوال همه را به هم می‌ریخت؛ آرشام برای خودش حرف می‌زد انگار: - این همه دیدی و شنیدی که چی؟ مصطفی دست تپل بچه مهدوی را گرفت و او را آرام به سمت خودش کشید. کودک هم همراهی کرد و روی پای مصطفی نشست. - می‌شه آرشام. هرکسی به خودش مسلطه. آدما اول اول منِ‌شون پاک بوده، طیب و طاهر مثل همین دو تا، همین‌جور که اینا فرق دوست و غریبه را راحت می‌فهمن، من و تو و همه هم فرق کار خوب و بد را می‌فهمیم، می‌فهمیدیم، می‌تونیم بفهمیم! جواد چشم بست و فکر کرد اگر مادر و پدرش تماس گرفتند بپرسد که می‌فهمند دارند چه می‌کنند؟ - راستش آقا من و وحید فقط ما دوست داشتیم ببینیم این کلیپ چی رو نشون می‌ده، هوس کردیم، با این‌که می‌دونستیم خرابمون می کنه اما دنبال هوس‌مون رفتیم! خودش و خواهرش وقتی اشتباه می‌کردند و پنهان هم می‌کردند یعنی چه؟ جواد بی‌اختیار زمزمه کرد: - شاید هم نفهمه! علیرضا سر بالا انداخت و گفت: - جواد جون خیالت راحت آدم می‌فهمه، خودش رو به نفهمی می‌زنه؛ مثل قصۀ کارای ما توی اعتراضا! . . . [ برای خوندن هر شب دو قسمت از رمان، کافیه عضو کانال VIP ما بشید! هماهنگی از طریق: @sahele_roman ] ادامه دارد... کپی اکیدا ممنوع!!!!! 🌊@SAHELEROMAN | ساحل رمان
ساحل رمان
••🫀🪐 . . •| رمان عاشق شو |• فصل هفدهم / قسمت صدوسی‌ویکم - چه حرف سادۀ راستِ دروغی! یه پیجی بود
••🫀🪐 . . •| رمان عاشق شو |• فصل هفدهم / قسمت صدوسی‌ودوم اونی که پول می‌گیره که بیاد توی خیابون، آتیش بزنه، فحش به کشورش بده، چاقو بکشه، یا اون سلبریتی که همه رو تشویق می‌کرد بریزند مملکتشون رو خراب کنند، بشکنند، زنده زنده آدم بسوزونن، خودشون تیر بزنند به امثال خودشون بعد شب به دروغ بگن ما رو با تیر زدن، هم می‌فهمن به خدا، نمی‌فهمه که چاقو نباید بزنی به کسی؟ می‌فهمه به قرآن، نمی‌فهمه آمبولانس و کیوسک تلفن و سطل آشغال رو نباید آتش بزنه؟ اما شهوت ثروت و شهوت رفتن از ایران و گرین‌کارت، منِ واقعیش رو پَست کرده داره دروغ می‌نویسه توی کانالش، یعنی نمی‌دونه دروغه؟ می‌دونه اما پول حروم خوردن، هوسه که نمی‌خواد با هوسش بجنگه! جواد فکر کرد که منِ واقعی درست هم می‌شود اصلا؟ منِ مامان؟ منِ بابا؟ اینا اصلا به من فکر می‌کنند؟ - قصۀ گرین کارت دیگه چیه؟ علیرضا گفت: - وحید ‌جان سلبریتیا و بازیگرا رو دیدی مثلا توی حملۀ داعش به مرد و زن و بچه‌ای که کشته شدنو سوزوندنشون هیچ عکس‌العملی نشون نمی‌دن، اما یه ساختمون ریزش می‌کنه فحش می‌دن به صدر تا ذیل مملکت! چون برای گرفتن گرین کارت آمریکا یه برگه امضا می‌کنن که یکی از مفادش اینه که هر جا منافع آمریکا بود باید برای حفظ اون کاری انجام بدین، هر جا هم که منفعت آمریکا نبود باید ساکت باشید. - منفعت ایران نه! مصطفی دمنوش سرد شدۀ جواد را عوض کرد و گفت: - نه آرشام، ما ماهواره پرتاب کردیم از اول تا آخرش با خودمون بود؛ فن‌آوریش، ساخت و سکوی پرتابش اونم با یک‌بار خطا اما اصلا شما نشنیدید، . . . [ برای خوندن تمام قسمت‌های رمان، کافیه عضو کانال VIP ما بشید! هماهنگی از طریق: @sahele_roman ] ادامه دارد... کپی اکیدا ممنوع!!!!! 🌊@SAHELEROMAN | ساحل رمان
ساحل رمان
••🫀🪐 . . •| رمان عاشق شو |• فصل هفدهم / قسمت صدوسی‌ودوم اونی که پول می‌گیره که بیاد توی خیابون،
••🫀🪐 . . •| رمان عاشق شو |• فصل هفدهم / قسمت صدوسی‌وسوم برعکس امارات داد آمریکا طراحی کرد، انگلیس ساخت، ژاپن پرتاب کرد این سلبریتیا فحش دادن به ایران و تحقیر ایرانی کردند. - خیانته که! جواد سرش خم شد تا روی زانوهایش! ان‌قدر سنگین بود که اگر تکیه‌گاه پیدا نمی‌کرد می‌شکست. منفعت خانواده برای پدر و مادر اگر مهم بود که هر کس دنبال منفعت و لذت شخصی‌اش نمی‌رفت، دنبال ساختن خودش می‌رفت تا این وسط همه چیز ساخته شود. - فقط خودخواه‌ها برای خوشی خودشون وطن رو به حراج می‌ذارن، به جای ساحتن خرابیا مسخره می‌کنن و بعد هم از همین مملکت پول در میارن و فلنگو می‌بندن! علی‌رضا این را گفت و سکوت شد. سکوتی که برای جواد غوغا بود. مهدوی لیوان دمنوش زعفران و هل که خنک شده بود را مقابل لب‌های دخترش گرفت تا او که خواهان بود کمی بنوشد و هم زمان گفت: - شاید اومدنتون توی دنیا و خانواده و جنسیت همه‌مون بشه گفت اختیاری نبوده، یعنی یادمون نمی‌آد که کسی از ما پرسیده باشه، اما واقعیت اینه که الان دیگه سال‌هاست صاحب اختیار زندگیمون هستیم، دیگه همه‌چی من ربط داره به کار خود من، عمل خود من! جواد فرو رفته در خودش گفت: - که گند زدیم رفت! نفس همه راحت شد با حرف زدن جواد. وحید با چوبی آتش را زیر و رو می‌کرد و حس می‌کرد با این اختیار شنیدن از زبان مهدوی یکی چوبی برداشت خاکستر وجودش را هم زد و تازه دید که آتشی بوده و سرد نشده است، دمق شد. کسی چوب را از دستش کشید، سر بالا نیاورد و فقط شنید: . . . [ برای خوندن تمام قسمت‌های رمان، کافیه عضو کانال VIP ما بشید! هماهنگی از طریق: @sahele_roman ] ادامه دارد... کپی اکیدا ممنوع!!!!! 🌊@SAHELEROMAN | ساحل رمان
ساحل رمان
••🫀🪐 . . •| رمان عاشق شو |• فصل هفدهم / قسمت صدوسی‌وسوم برعکس امارات داد آمریکا طراحی کرد، انگلی
••🫀🪐 . . •| رمان عاشق شو |• فصل هفدهم / قسمت صدوسی‌وچهارم - این کارای اختیاری و رشد نفس به بدن ربطی داره؟ مهدوی آخرین قطرۀ دمنوش را خورد و گفت: - آره جواد، غالبا عمل و کار نفس به وسیله بدن انجام می‌شه! - این که می‌گن بدن الاغ روحه همینه. - اِ علیرضا! - باشه بابا مَرکب روحه. آرشام با چوب دستش آتش را زیر و رو کرد و انگار با خودش حرف میزد گفت: - سخت شد، ما کلی با همین بدنمون گناه کردیم. از فرق سر تا نوک پا. به جا این‌که باهاش ورزش کنیم و چهار تا کار خیر، مدام غلط کردیم. الاغه لنگ لنگ شده، چه بدبخته نفس که این تن الاغشه! مهدوی نگاهش به دست و چوب آرشام بود و به همان آهستگی گفت: - همش هم با بدن نیست، فکر کردن و محبت و تمرکز و تصمیم، کار قلبه و عمل کردن دستور عقله که خب آدمیزاد کمتر از عقل استفاده می کنه. - دوست دارم! با این حرف آرشام سرها برگشت سمتش. جواد چوب را از دست آرشام کشید و پرسید: - چیو؟ - این حرفا رو! آدمو می‌کَنه و می‌بره! علیرضا خندید. - بودی حالا... آرشام گفت: - ولی آقا حرکت کردن با قلب انگار یه طور دیگه است. ما که نفهمیم اما شما چه حالی می‌کنی! مهدوی خندید و این حرف‌ها بین او و بچه‌ها ادامه پیدا کرد. حرفش مثل قطره‌ای بود که در آب حوضی بیفتد، تولید موج تمامی نداشت. - راحت‌تره، سریع‌تره، سختیش کمتره، همه‌جا هست. قلب یه دنیای دیگه‌ایه! اما بازم نفس و بدن از هم جدا نیستند، جفتشون از یه حقیقتند. تن ضعیف‌تر، نفس قوی‌تر. که خب می‌شه از هم جدا هم بشه، جسم بخوابه، روح ادامه بده. . . . [ برای خوندن تمام قسمت‌های رمان، کافیه عضو کانال VIP ما بشید! هماهنگی از طریق: @sahele_roman ] ادامه دارد... کپی اکیدا ممنوع!!!!! 🌊@SAHELEROMAN | ساحل رمان
••🫀🪐 . . •| رمان عاشق شو |• فصل هفدهم_هجدهم / قسمت صدوسی‌وپنجم اگر بتونید خصوصیات بدنتون رو خوب بشناسید و سیر و تحلیل کنید، یه ابعادی از نفستون رو هم می‌تونید بشناسید. جواد چشم ریز کرد انگار میان آتش چیزی را می‌جوید و با تردید پرسید: - مثل DNA که از روش شناسایی می‌کنند! مهدوی هوش جواد را ستایش می‌کرد همیشه، سری به تایید تکان داد: - تقریبا! سوال دقیق بعدی را مصطفی پرسید: - اگه مغز مسیر عوض کنه، نفس چی می‌شه؟ دانش‌آموز باهوش داشتن هم دردسرهای خودش را دارد: - سیر نفس عوض می‌شه! جواد رهایش نکرد: - مثل چی؟ - دیدید کلیه پیوند می‌زنن می‌گن بدن پس زد، یا بدن قبول کرد. این همون هماهنگی مغز و بقیۀ اعضاست. - خب! - اگر مغز قبول نکنه، نفس هم قبول نمی‌کنه! یعنی اجزاء بدن رو می‌شه عوض کرد اما نفس ثابته. مغز رو هم اصلا نمی‌شه عوض کرد. وحید دستش را محکم کوباند روی پایش و نالید: - وای اگر می‌شد مغز رو پیوند بزنی، نفس و جان هم جا به جا می‌شد. عجب محشری به پا کردی خدا! یعنی من عاشقتم که این چند روز دیونه شدم از پیچیدگی خلقتت. همۀ دانشمندا سرکارن به حضرت عباس، نفس و تن و مغز و... آرشام سر به آسمان گرفت و از ته دل خندید: - هرچی سخت‌تر می‌شه حال من خوب‌تر می شه! چی بود غرق تن بودم، هیچی هم نبودم. مهدوی در همین حال پسرها را رها کرد و دست بچه‌هایش را گرفت تا بروند پیش مادر و محبوبه. [فصل هجدهم] مقابل محبوبۀ تازه بیدار که نشست دلش حرف زدن می‌خواست که محبوبه گفت: - می‌شه افتخار بدید با من بریم کوهی، دشتی، دمنی، زیر درختی، آسمانی. . . . [ برای خوندن تمام قسمت‌های رمان، کافیه عضو کانال VIP ما بشید! هماهنگی از طریق: @sahele_roman ] ادامه دارد... کپی اکیدا ممنوع!!!!! 🌊@SAHELEROMAN | ساحل رمان
••🫀🪐 . . •| رمان عاشق شو |• فصل هجدهم / قسمت صدوسی‌وششم - لباس بپوشی می‌برمت! بدون بچه! مادر لبخندی زد و گفت: - آره عزیزم، بلند شید برید یه دوری بزنید. مهدی گفت: - قربونت برم که بچه‌ها رو نگه می‌داری. محبوبه لب گزید: - مهدی زشته! - توقع نداری که سه تاشون رو ببریم؟ - توقع نداری که دو تایی بریم؟ - پس نمی‌ریم! - این‌طور نبودی! - خودخواه بشم؟ - باش! - پس من دلم الان اتاق و بازی با بچه‌ها و صحبت با شماها رو می‌خواد نه هیچ‌چیز دیگه! محبوبه بلند شد و میوه‌های شسته شده را ظرف کرد و گفت: - خوشم می‌آد که آدم خانواده‌دوستی هستی! مهدی خودش را کشید تا کنار مادر و تکیه به پشتی داد، دستش را روی شانۀ مادر حلقه کرد و گفت: - هرکی دنبال خوشی و لذت نباشه سه نقطه‌اس! مادر لب گزید و محبوبه آهسته گفت: - اِ جلوی بچه‌ها! مهدی سر خم کرد و صورت مادر را بوسید و لجبازانه حرف خودش را ادامه داد: - باور کن مادر من مجردها این حال خوش رو اگه درک می‌کردند انقدر دیر ازدواج نمی‌کردند. محبوبه میوه‌های چیده شده در ظرف را گذاشت مقابلشان و رفت تا کاسه‌ای تخمه بیاورد، مادر جوابش را داد. - مجردی هم خب لذته، لذت حسیه، نمی‌شه نفیِش کرد! بشقاب میوه را برداشت و مقابل مادر گرفت و یکی هم دهان خودش گذاشت و گفت: - از عقل هم استفاده کنی لذت داره! محبوبه کاسۀ تخمه را گذاشت مقابل دست مهدی و با دیدن چشمان باز نوزاد و لبخندش قربان صدقه‌اش رفت و در آغوش کشیدش و لب زد: - دیگه خطای مکر و اندیشه رو نباید ندید بگیری که سطح لذت ازدواج رو مثل حیوون برای انسان تعریف می‌کنه. . . . [ برای خوندن تمام قسمت‌های رمان، کافیه عضو کانال VIP ما بشید! هماهنگی از طریق: @sahele_roman ] ادامه دارد... کپی اکیدا ممنوع!!!!! 🌊@SAHELEROMAN | ساحل رمان
••🫀🪐 . . •| رمان عاشق شو |• فصل هجدهم / قسمت صدوسی‌وهفتم آرامش رو ندید می‌گیره، کلا نگاه به ازدواج می‌شه تالار و خرید و همین چیزا که وقتی هم نشه، دعوا می‌شه. بچه‌ها هم خودشان را روی پای مهدی و مادر جا دادند و با خیال راحت شروع به خوردن میوه‌ها کردند: - هوا و هوس هم می‌ریزه وسط آدم رو غافل می‌کنه؛ موقع تصمیم‌گیری می‌ری سراغ لذت پَست و محدود. دیگه باختی! دخترک مهدی تکه‌ای میوه را برداشت و دست دراز کرد به سمت لبان بابا. مهدی خم شد و میوه را با دستان کودکش به دهان گرفت و صدای جیغ و خندۀ او را بالا برد. محبوبه گفت: - الان شما لذت مصاحبت با ما و بازی با کودکان را که پست و محدود نمیبینی! مهدی این بازی را با پسرکش هم انجام داد و حالا هر دو سبقت می‌گرفتند برای آن‌که میوه دهان پدرشان بگذارند و بازی با او را برای خودشان ادامه بدهند. میوه‌ها تمام شد و کاسۀ تخمه را گذاشتند در بغل بابا تا مغز کند و دهانشان بگذارد. مهدوی زیر بار نرفت و تخمه شکستن را یادشان می‌داد و آن‌ها هم زیر بار نمی‌رفتند و دقیقا تخمه‌هایی که او مغز می‌کرد را طلب می‌کردند، میان سر و صدایشان مادر مشتش را باز کرد و مغزهای کف دستش را نشانشان داد. هر دو خوشحال شدند مشتری مادر بزرگ. مهدی لپشان را کشید و گفت: - باور کن محبوب‌جان، الان میل درونی من مطابق با فکر و اندیشۀ درستمه و غفلت هم لاموجود، بهترین تصمیم همینه که دارم می‌گیرم. بپوش تا منم لباس بچه‌ها رو می‌پوشونم بریم کنار درخت، لب جوب، زیر آسمون، کوه و دشت! . . . [ برای خوندن تمام قسمت‌های رمان، کافیه عضو کانال VIP ما بشید! هماهنگی از طریق: @sahele_roman ] ادامه دارد... کپی اکیدا ممنوع!!!!! 🌊@SAHELEROMAN | ساحل رمان
••🫀🪐 . . •| رمان عاشق شو |• فصل هجدهم_نوزدهم / قسمت صدوسی‌وهشتم محبوبه خندان گفت: - وای یعنی تو انتخاب لذت درست تو محشری! مهدی سر بالا گرفت و گفت: - خدایا خودت گفتی خدمت به زن و بچه از حج و عمره و جهاد و نماز و روزه بالاتره، دیگه من رو قبول کن. - ببین داری یه دشت می‌بری ما رو، اونم با پای خودمون می‌آئیم، نماز و روزه رو چرا کم می‌کنی! - اِ یعنی هم به شما خدمت کنم، هم همۀ بقیه رو انجام بدم؟ - یا خدا، خودت رحم کن. اصلا من همین خونه می‌مونم. تو نماز و روزه رو ادامه بده. - دستت درد نکنه معاملۀ خوبی بود. برو یه شربت درست کن برام ضعیفه! دست آرام مادر که به کتف مهدی خورد و نگاه که برگرداند با ابروهای درهمش روبرو شد و در جا گفت: - لباس بپوش ای بانوی خانه تا آن‌چه که میل توست به انجام برسانم از ترس مادر قربه‌ الی‌الله! [فصل نوزده] حال مصطفی خوب نبود، ظاهرا سرماخورده بود، همه رفتند شنا و مصطفی پتو را کشید روی سرش. دلش خواب نمی‌خواست. تنهایی می‌خواست، می‌دانست که حالت سرماخوردگیش هم اصالت ندارد، هر وقت غصه می‌خورد واکنش بدنش می‌شد درد و تب که همه فکر می‌کردند سرماخوردگیست، اما واقعا درمانده بود از کمک به جواد و همین عاجزش می‌کرد، ماند تا کمی زیرورو کردن حال و قال خودش را داشته باشد. صبح مهدوی آمد داخل اتاق و به جواد گفت: - مادرت آدرس این‌جا رو خواسته! جواد را تا به حال این‌طور حیران ندیده بود، میان آسمان و زمین نبود، میان یک جنگل گمشده بود، خانواده‌اش گمشده بودند و همه همدیگر را حیران‌تر هم می‌کردند . . . [ برای خوندن تمام قسمت‌های رمان، کافیه عضو کانال VIP ما بشید! هماهنگی از طریق: @sahele_roman ] ادامه دارد... کپی اکیدا ممنوع!!!!! 🌊@SAHELEROMAN | ساحل رمان
••🫀🪐 . . •| رمان عاشق شو |• فصل نوزدهم / قسمت صدوسی‌ونهم با کارهایشان و این دردناک بود برای همه و خردکننده برای جواد که سر پایین انداخته به مهدوی گفت: - مشکل خونوادۀ من شما رو هم درگیر کرده! - کاری از دست من بر میاد؟ - نه آقا! از دست خدا بر میاد که قبولش ندارن! اگر اجازه بدید من یه تماس بگیرم. مهدوی گوشی را گذاشت و همراه مصطفی از اتاق بیرون رفتند. جواد ماند و نفس عمیق و ماتی چشمانش روی دیوار و تماسی که ناچار بود بگیرد. صدای مادرش را که شنید فقط توانست سلام کند: - تو پسر منی مثلا که بابات بتونه این‌طور بی... بازی دربیاره و هر چی از دهنش دربیاد بگه و تو هم برای خودت بلند شی بری دهات! این چند روز کمک بود برایش و باید استفاده می‌کرد: - شما و نازی بلیط ترکیه داشتید بابا هم که بلیط فرانسه، نرفتید. حالا من چه کار می‌تونم بکنم؟ - بزن توی دهنش! جواد چشم بست و نالید: - مامان! با حرف‌هایی که مادرش شروع کرد گوشی را از خودش دور کرد! چشم بست و لب گزید؛ باید چه می‌کرد خدایا! باید چه می‌گفت خدایا! - می‌شنوی؟ - مامان، الان شما حواست به من و اون دختری که کنار دستت نشسته هست؟ حواستون به ما هست؟ مادرش ناله‌های دل جواد را نمی‌شنید انگار! اشک‌ها را نمی‌دید انگار! تماس که قطع شد جواد در برهوت بی‌انتهایی رها شده بود که نه ابتدایش را می‌دید و نه انتهایش را. مادرش سر به هوا شده بود پدرش فارغ! یاد کتاب ملت عشق افتاد، تمام صحنه‌هایش شروع به مرور در ذهنش کرد و تازه داشت می‌فهمید که کتاب ملت عشق نبود، سرنوشت خیانت بود، داستان هوس، قصۀ تلخ نه، . . . [ برای خوندن تمام قسمت‌های رمان، کافیه عضو کانال VIP ما بشید! هماهنگی از طریق: @sahele_roman ] ادامه دارد... کپی اکیدا ممنوع!!!!! 🌊@SAHELEROMAN | ساحل رمان
••🫀🪐 . . •| رمان عاشق شو |• فصل نوزدهم / قسمت صدوچهلم زجر بشر امروز که با رها کردن دلش مثل سگ ولگردی در خیابان‌های متمدن اروپا رها می‌شود. کتاب را دو بار خواند و به ده نفر داد. حالا باید به همه می‌گفت نویسنده‌اش یک کثافت است که خیانت را به نام عشق، هوس را به نام عشق، بی‌حیایی را به نام عشق و بی‌غیرتی را به نام عشق نوشته است و حالا باید چه می‌کرد جواد که قربانی بود این میان؟ عصر مادر جواد قرار بود بیاید، مهدوی وحید و علیرضا و آرشام را برد به بهانۀ آب آوردن از چشمه! مصطفی را گذاشت کنار جواد و خانم‌های خانه! مادر جواد نیامد. مصطفی دلشوره داشت و در اتاق نشست کنار جوادی که ساکت بود و شنید: - تا حالا تو هم از خونه خسته شدی؟ مصطفی مقابل جواد نبود و این خوب بود، کمی خودش را عقب‌تر کشید و به دیوار تکیه داد، جواد ادامه داد: - همیشه فکر می‌کردم آزاد باشم خوش می‌گذره، تازه دنبال یه خونۀ مجردی هم بودم! - آرزوی خیلیاس! - اوهوم! جواب بی‌کلام جواد مصطفی را هم در خودش فرو برد. این روزها چرخیدن میان این همه حرف و حدیث همۀ نفسش را متلاطم کرده بود، رهایش می‌کردی خودش را می‌رساند پیش محمدحسین. برادری که همه‌اش نبود، هرچند که محمدحسین و مهدوی مثل رود بودند، جاریِ اثرگذار. چند جمله هم که می‌گفتند اندازۀ چند کتاب جای فکر کردن و اثر پذیرفتن داشت. فقط باید خودش می‌خواست و حالا با خودش درگیر بود. مهدوی عمدا آورده بودشان در فضایی که هیچ‌کس نباشد و موبایل ناکس هم نباشد تا حرف‌هایی متفاوت برایشان بزند. . . . [ برای خوندن تمام قسمت‌های رمان، کافیه عضو کانال VIP ما بشید! هماهنگی از طریق: @sahele_roman ] ادامه دارد... کپی اکیدا ممنوع!!!!! 🌊@SAHELEROMAN | ساحل رمان
••🫀🪐 . . •| رمان عاشق شو |• فصل هجدهم / قسمت صدوچهل‌ویکم حرف‌هایی که نشنیده بودند، هم برای درکش مجبور بودند تلاش کنند و هم خوشحال بودند. ساعتی گذشت و مادر جواد نیامد! انتظاری که برای مصطفی تلخ بود و برای جواد تلخ‌تر! از جایش بلند شد و گفت: - بی‌خود موندی، می‌دونستم نمیاد! مصطفی کمی نگاهش کرد جواد را راست قامت دیده بود و حالا شانه افتاده می‌خواست برود. تکیه از دیوار گرفت و نگاه هم از جواد، جواد دستی به شانه‌اش زد و از کنارش رد شد و رفت داخل اتاق! نه پرسید و نه هم‌قدمش شد. مهدوی آمد با پسرهایی که سراغ ساکشان رفتند برای برداشتن حوله و وسایل شنا! نرفت و احساس بدن‌درد خوب فرصتی بود برای ماندن. حال دوستانش بیشتر خرابش می کرد. می‌دانست آب شفابخش است و چه‌قدر به‌جا برنامه چیده بود مهدوی! خدا را شکر کرد بیشتر به خاطر جواد که آب و شنا رهایش می‌کرد! مقابل چشمانش تاری اشک نشست و تنها کاری که کرد اجازه داد تا قطره‌ها آرام بریزند. هیچ‌وقت خجالت نکشیده بود بابت قطرات شفاف چشمانش. اگر باید می‌بارید، می‌بارید. آسمان است و آرامش یافتن پس از بارشش و مصطفی دلش را مثل آسمان می‌دید و تلاطم رعد و برقش را با بارش به آرامش می‌رساند. میان همۀ در به دری‌های ذهن و روحش و تنهاییاش، جملاتی آمد و نشست روی ذهنش: همیشه هیچ‌کس نیست که کمک بده، همیشه نمی‌شه که یکی باشه تا بشنوه، بفهمه، همراهی کنه، تو برام همیشگی هستی. بی‌خیال محمدحسین و مهدوی. . . . [ برای خوندن تمام قسمت‌های رمان، کافیه عضو کانال VIP ما بشید! هماهنگی از طریق: @sahele_roman ] ادامه دارد... کپی اکیدا ممنوع!!!!! 🌊@SAHELEROMAN | ساحل رمان
••🫀🪐 . . •| رمان عاشق شو |• فصل هجدهم / قسمت چهل‌ودوم الان فقط تو هستی! نفس عمیق کشید. - مثل در به دری روح و تنم نیازت دارم... عزیزم! بغضش صدادار ترکید. حس می‌کرد جایی است که هیچ نیست، نه اشیا را می‌دید و نه خودش را! فراتر از مکان و زمان، حال و درکی متفاوت داشت! تنهایی برای همه یک حال نیست، یک نیاز است اگر در سیری درست قرار بگیرد؛ سیر تفکر نه حسادت و حسرت! حال الانش را نمی‌شناخت؛ چون تا به حال تجربه نکرده بود، حس می‌کرد چه‌قدر فقیر است و محتاج به یکی نزدیک‌تر، یکی فهیم‌تر، یکی مهربان‌تر، یکی مقتدرتر، یکی بالادست‌تر، یکی عظیم‌تر، قوی‌تر، اصلا یکی که مصطفی از هیبتش حساب ببرد و از مهربانی‌اش لذت. دلش مقتدر پرمحبت طلب می‌کرد و فقط خدا بود که الان بود و می‌شنید و ادامه داشت این بودن و دیدنش، فراموش نمی‌کرد، خسته نمی‌شد، قضاوت نمی‌کرد تا... و ناامیدانه فکر کرد؛ « پس چرا حال همه دارد این‌طور کج‌دار پیش می‌رود!» و کسی در دلش نجوا کرد: «بدون او نمی‌شود... بدون خدا نمی‌تواند... اما نمی‌خواهند که بخواهندش!» لبخند تلخ نشست روی لب‌های مصطفی. - نخواستنت چه ذلتی می‌آورد برای مخلوقت عزیز؟! کسی زمزمه کرد: - خدا مقبول نیست! چشم بست: - اما هم خالقی، هم همۀ روزی و نفس و زندگی‌ها دست توست! مقصر را مشخص کرد: - یعنی من که مخلوق تو و محتاج تو هستم روزی و زندگی را می‌خواهم اما زیرنظر کسی جز تو! . . . [ برای خوندن تمام قسمت‌های رمان، کافیه عضو کانال VIP ما بشید! هماهنگی از طریق: @sahele_roman ] ادامه دارد... کپی اکیدا ممنوع!!!!! 🌊@SAHELEROMAN | ساحل رمان
••🫀🪐 . . •| رمان عاشق شو |• فصل هجدهم / قسمت صدوچهل‌وسوم خودم و شیطان؟ خود ناتوانم؟ کجا یک دزد خیر صاحبخانه را خواسته است؟ شیطان کی خوشبختی آدم‌ها را خواسته است؟ سجده نکرد به آدم و حالا هم دارد انتقام اخراجش به خاطر سرپیچی از امر خدا را از همین آدم می‌گیرد و تا همه را بدبخت دنیا و جهنمی نکند آرام نمی‌شود! نفهمید چه‌قدر گذشت و چه گفت. فقط صدای در را که شنید از خوابی که داشت می‌دید پرید. صدای صحبت بچه‌ها یعنی دو سه ساعتی در تنهایی خودش و خدا بوده و او آرامش کرده و یک خواب هم هدیه داده بود! دلش نمی‌آمد از فضا و حالی که تجربه کرده بیرون بیاید اما صحبت بچه‌ها، تمام سکوت و سکون را یک‌جا با خودش برده بود و صدای جواد: - مصطفی اگه حالت بده بلند شو ببرمت دکتر! چشم باز کرد تا بدتر نشود اوضاع. - سلام! در جایش نشست و صورت سرخ و موهای تمیز و شوریدۀ بچه‌ها را نگاه کرد. - شنا خیلی چسبیده انگار! وحید نالید: - گرسنگی بعدش اگر نبود و نباشه خیلی! هم زمان مهدوی در را باز کرد با سینی بزرگی که دستش بود: - گل‌های من براتون خوراکی آوردم، گرسنه‌های من بیائید، کوفته بخورید... جواد کمک کرد و صدای حرف و گفت و خنده فضای اتاق را برد در حالی دیگر که مصطفی هم همراهی کرد. آرشام گفت: - شهر بعد از استخر فَست می‌زنیم، این‌جا نون و پنیر و سبزی و گردو، اون‌جا شات می‌زنیم این‌جا چایی شیرین. علیرضا گفت: - اینو با اون مقایسه نکن که بعدش یه عارق بد بو هم داره. - اَه اَه علیرضا! - خاک بر سرت! - ببندی نمی‌گن لالی! . . . [ برای خوندن تمام قسمت‌های رمان، کافیه عضو کانال VIP ما بشید! هماهنگی از طریق: @sahele_roman ] ادامه دارد... کپی اکیدا ممنوع!!!!! 🌊@SAHELEROMAN | ساحل رمان
••🫀🪐 . . •| رمان عاشق شو |• فصل هجدهم / قسمت صدوچهل‌وچهارم - شما همش همین هستید، ظاهر رو تایید می‌کنید اما اتفاقای واقعی بعدش رو نمی‌گید. خب اون فَست و شات‌ومات معده رو می‌کنه چاه فاضلاب و حال بد بعدش! مگه ده بار تا حالا بعد خوردن سوسیس شبش بد خواب نشدید، کابوس ندیدید، عربده نزدید، خب جفتش رو بگید. فقط اونو خوردیم مستی، اینو می‌خوریم مشتی! مصطفی برای خاتمۀ بحث گفت: - این نون و پنیر همیشه خاطره است، همیشه هم لذت داره. - نون روغنی با چایی شیرین هم عالیه! - کیک و قهوه هم در صورت خونگی حال می‌ده! - کی تو خونه برامون درست کنه؟ مصطفی در آرامشی که می‌خورد پراند: - لا مادر؟ لا خواهر؟ لا خودت؟ آرشام گفت: - ننه و خواهر ما خودشون یکی رو می‌خوان وسط چت و بازی یه لیوان آب دستشون بده! علیرضا هم: - دخترای خوب خونه رو لولو برد، الان همه توی پارک دارن ناز می‌کنن یکی شاید ناز بکشه! وحید گفت: - اِ علیرضا تو چرا خراب می‌کنی حرف رو! - من مثل شما نیستم هم حقیقت رو می‌گم، هم جرات گفتن دارم. مهدوی برخواست تا برود، وحید عقب کشید و سر روی متکا گذاشت و گفت: - من که هم مادر دارم، هم خواهر، هم نون و چایی شیرین. الان نیاز به یه چرت دارم، چرت و پرت نگید لطفا. خوبی وحید این بود که وسط همۀ شلوغی‌ها چنان می‌خوابید که روی ابری تنها وسط آسمان ساکت دم صبح! سرحال‌تر از همه مصطفی بود که با دراز کشیدن بچه‌ها آرام راه افتاد سمت باغ. همان اول دمپایی نپوشید و اجازه داد کف پاهایش خنکی خاک و علف‌ها را بچشد. . . . [ برای خوندن تمام قسمت‌های رمان، کافیه عضو کانال VIP ما بشید! هماهنگی از طریق: @sahele_roman ] ادامه دارد... کپی اکیدا ممنوع!!!!! 🌊@SAHELEROMAN | ساحل رمان
••🫀🪐 . . •| رمان عاشق شو |• فصل هجدهم / قسمت صدوچهل‌وپنجم صدای خندۀ مهدوی و بچه‌هایش شده بود موسیقی آرام باغی که می‌خواست از خورشید رو بگیرد و به ماه سلام کند. هنوز چند قدم نرفته بود که صدای جواد نگهش داشت. - می‌شه نری؟ - می‌شه نیای! - آرشام، علیرضا، وحید؛ مصطفی می‌گه بیایید! این قلدری‌های جواد همیشه مصطفی را مغلوب می‌کرد اما چون این لحظات حالش بهتر بود مصطفی هم کوتاه می‌آمد. وحید با لگد علیرضا مجبور شد بلند شود، همه نگاهی به پاهای مصطفی کردند و به صورت تقلیدی مسخره‌وار پا برهنه راه افتادند. مصطفی سعی کرد چشمانش را درشت نکند تا به درشت‌گویی نیفتد. فقط سری تکان داد و درونش نیت کرد حال همه‌شان را بگیرد. انتهای باغ چند درخت توت بود که این چند روز حسابش را رسیده بودند. مصطفی خودش را کشاند بالای درخت و روی شاخۀ تنومندی دراز کشید. درخت‌ها و شاخه‌ها شد محل نشستن بقیه. از آن بالا زمین زیر پا جذاب بود بدون هیچ ردی. - حکم خوردن توت بعد از نون و پنیر و چایی شیرین و گردو چیست؟ - وحید! - نه جدی جواد حکمش چیه؟ - چه‌طور با دهن پر حرف می‌زنی؟ - این‌طور! شیرینی توت‌ها نمی‌گذاشت دست‌ها آرام بگیرد و یا کسی به حال بعدش فکر کند! مصطفی گفت: - یه بار چیزی نمی‌شه. راحت باشید! لذت ببرید! علیرضا پاهایش را آویزان کرد و دست از خوردن کشید و گفت: - بدبختی همینه! یه بار لذت یه چیزی رو که نباید، می‌چشی، بعد توبه می‌کنی، دوباره می‌ری، دوباره خودت رو تنبیه می‌کنی، سه باره می‌ری، یهو می‌بینی بدبخت کردی خودتو. . . . [ برای خوندن تمام قسمت‌های رمان، کافیه عضو کانال VIP ما بشید! هماهنگی از طریق: @sahele_roman ] ادامه دارد... کپی اکیدا ممنوع!!!!! 🌊@SAHELEROMAN | ساحل رمان
••🫀🪐 . . •| رمان عاشق شو |• فصل هجدهم / قسمت صدوچهل‌وششم ان‌قدر دل‌بسته شدی که دور شدن ازش دردت می‌آره، فرقی هم نداره دوست باشه، پول باشه، خوراکی باشه! رنج می‌بری از نبودش، نداشتنش. جواد با حرف علیرضا که با حالت بی‌‎خیالی زمزمه کرد همۀ وجودش متوقف شد و ناخودآگاه چشم چرخاند روی آرشام. حال او هم مثل جواد بود! مصطفی فهمید و رد نگاه جواد را دنبال کرد و صدای علیرضا را شنید: - یا داری و ازش می‌بُری که نمی‌شه، هم داشتنش اذیتت می‌کنه هم دل‌بستگی! یا نداری که انقدر تبلیغ می‌کنن و تلقین می‌کنن که بازم احساس بدبختی می‌کنی از نداشتنش! دنیا همش رنجه! مصطفی درجا گفت: - این بستگی به عقیدۀ خودمون داره علی! اگر چیزی انقدر ارزش نداشته باشه توی ذهن تو، مایۀ عذابت نمی‌شه! دیگه رنج چرا؟ - اصلا مگه غیر از این چیزی هست که لذت داشته باشه و بخوای برای به دست آوردنش یا از دست دادنش رنج بکشی؟ این حرف علیرضا، وحید را برد تا خاطرۀ آن دو روزی که با مصطفی رفته بودند باغ و ذهن مصطفی را پر از جواب کرد. دست از خوردن برداشت و دراز کشید روی شاخۀ درخت و از لابه‌لای برگ‌ها رد آبی کم‌رنگ آسمان را زد. این آسمان را دوست داشت. مصطفی دلش می‌خواست برای بچه‌ها حرف بزند که سکوت کرد اما ذهنش را آزاد گذاشت تا هزار جواب را یکی یکی تحلیل کند، دنیا رنج زیاد دارد، مثل برادر مهدوی که رنج جانبازی می‌کشید و محبت می‌چشید و وقتی برای کشور می‌جنگید درد را هضم می‌کرد! مثل پدر مهدوی که لذت محبت خدا را چشیده بود، درد دوری از خدا را می‌چشید، . . . [ برای خوندن تمام قسمت‌های رمان، کافیه عضو کانال VIP ما بشید! هماهنگی از طریق: @sahele_roman ] ادامه دارد... کپی اکیدا ممنوع!!!!! 🌊@SAHELEROMAN | ساحل رمان
••🫀🪐 . . •| رمان عاشق شو |• فصل هجدهم / قسمت صدوچهل‌وهفتم آخرش هم نامش شد سند خاک آزاد ایران! - مصطفی! مصطفی! نگاه از آسمان گرفت و دوخت به جواد که چند متری آن‌طرف‌تر زل زده بود به او: - فکرات رو بلند بلند بگو! خندید: - چی بگم؟ - فکرات رو! بچه‌ها ساکت شدند. جواد زل زد در چشمان مصطفی و متفکرانه پرسید: - هست؟ - چی؟ - یه کسی، یه چیزی که ارزش داشته باشه آدم فکر و ذهنش رو براش بذاره، هدفش رو تنظیم کنه روش، درد که می‌کشه براش لذت ببره، مجازی نباشه حقیقی باشه، قدرتمندت کنه و همۀ مردم هم درکش کنن، باشه دم گوشت؟ جواد ‌گفت و مصطفی از درخت پائین آمد و همین‌طور که آستین بالا می‌زد ‌رفت سمت شیر آب تا وضو بگیرد. انگار صدای اذان روستا قشنگ‌تر به گوش می‌‍رسید تا صدای اذان شهر! آرامشی که در دلش می‌افتاد وصف نمی‌توانست بکند، نمی‌شد بگوید چیست؟ چه‌طور است، تپش است، رنج است، شور است، شعور است. دنیا آب شور است هرچه بیشتر بخوری تشنه‌تر می‌شوی، اما این صدا و آداب آرامش‌بخش و شیرین بود. مال دنیا نبود که حریص‌تر بشوی، زیبایی صورت نبود که عروسک دست دیگران بشوی، خوردنی نبود که پر بلا بشوی، شهرت نبود که غافل بشوی و قدرت نبود که متکبر بشوی؛ سعادت و رضایت در نگاه خدا بود که هم زیبا بود، هم چشیدنی بود، هم محبوبیت بود و هم قدرت شهرت آور. . . . ادامه دارد... کپی اکیدا ممنوع!!!!! 🌊@SAHELEROMAN | ساحل رمان
••🫀🪐 . . •| رمان عاشق شو |• فصل هجدهم / قسمت صدوچهل‌وهشتم این لذت برای روح بود نه تن و آن لذت‌ها همه تنی بود که تو را زیر تُن‌های سنگین خفه می‌کرد. مهدوی یک بار گفته بود که میزان لذت هر چیزی بستگی به خود فرد دارد و خود لذت. به خود فرد گفته بود (مدرِک) و به لذت گفته بود (مدرَک) مدرِک لذت‌های حسی، مرتبه پایین نفس است و امور جسمانی و مدرِک لذت‌های عقلی و روحی، مرتبۀ عالی نفس است و حقایق مجرد. قابل مقایسه نبودند. مصطفی آن روز نفهمید و امروز حس می‌کرد دارد چیزی می‌فهمد ولو به اندازۀ مزه کردن که قبلا داشته و غافل بوده! مثل نوزادی که از لذت‌های دنیایی بزرگ‌ترها درکی ندارد! بعد از نماز سر به سجده گذاشت و لب زد: - ، من نمی‌دونم چه لذتی در شناخت تو وجود داره اما باور دارم حرف امام‌صادق علیه‌السلام رو: که اگر می‌دونستید چه لذت و سعادتی در برکت شناخت خدا وجود داره، چشم‌ها رو از طراوت و زیبایی و دارایی‌های دنیا که آدم‌های بد از اون لذت می‌برند، می‌بستید و حسرتش رو نمی‌خوردید و دنیا پیش‌تون کمتر از خاک لگدمال می‌شه و همۀ وجودمون پر می‌شد از لذت شناختن تو، انگار که ساکن دائمی بهشت شدیم با خوبان در لذت. شناخت تو؛ مونسیه که دیگه آدم احساس غربت نمی‌کنه، رفیقیه که تمام تنهایی‌ها رو می‌بره، نوریه که هیچ تاریکی و ظلمتی باقی نمی‌ذاره، تو قدرتی هستی که ناتوانی رو تموم می‌کنه و شفای مریضی‌ها می‌شی! من می‌دونم که خیلی آدما بودند که مستکبرا حتی آتششون زدند و تکه تکه‌شون کردند و دنیا شده بود یه جای تنگ براشون اما چون لذت شناخت و هم‌نشینی با تو رو داشتند، سفت ایستادند. . . . ادامه دارد... کپی اکیدا ممنوع!!!!! 🌊@SAHELEROMAN | ساحل رمان
••🫀🪐 . . •| رمان عاشق شو |• فصل نوزدهم_بیستم / قسمت صدوچهل‌ونهم نه به کسی ظلم کردند و نه خونی ریختند فقط تو رو پرستیدند. خدایا من رو جدا کن از این همه دلبستگی به دنیا که داره روز به روز پست‌ترم می‌کنه، مثل اونا بشم توی همه چیز، توی نگاه تو متفاوت باشم... می‌شه عزیز؟ جواد سجدۀ طولانی مصطفی را حس کرد، نجوایی نشنید اما آن را هم حس کرد که آرام گفت: - برای اسیرای تن هم دعا کن! برای یکی مثل من که نه می‌دونم کیام...؟ نه می‌فهمم راز خلقتو، چسبیدم به شهواتم. سختمه جدا بشم از بازیام، از نگاه‌هام، از شنیدنیام، از خوردنیام، از پوشیدنی‌های حیوان‌نمام... برای منم دعا کن که تن من نمی‌ذاره لذت من رو بفهمم! مصطفی پنهانی قطرۀ اشک کنار چشمش را پاک کرد و سر از سجده برداشت. از خدا خواست به آبروی جواد، دعایش، دعاهایش، دعاهایشان جواب داده شود! [فصل بیست] مادر نشست بالای سر مهدی که بالاخره خوابیده بود، این چند شب و روز درست نخوابیده بود و مادر دل پسرش را دوست داشت که می‌تپید برای کمک به دیگران! دست محبتش آرام رفت بین موهایی که از کوچکی نوازششان می‌کرد و حالا همان کوچک بزرگ‌مرد شده بود. یک روز مادر تکیه‌گاه شده بود و دعایش کرده بود تا زیر سایۀ امامش قد بکشد نه زیر هیچ سایه‌ای و تکیه کند به کسی که بهترین راهنما و بهترین رفیق بود و حالا می‌دید که دعاهایش را خدا پذیرفته است و امروز او تکیه‌گاه شده است تا دیگران در کنارش قد بلند کنند. اشک از گوشۀ چشم مادر سر خورد و آرام نشست روی صورت مهدی! . . . [ برای خوندن تمام قسمت‌های رمان، کافیه عضو کانال VIP ما بشید! هماهنگی از طریق: @sahele_roman ] ادامه دارد... کپی اکیدا ممنوع!!!!! 🌊@SAHELEROMAN | ساحل رمان
••🫀🪐 . . •| رمان عاشق شو |• فصل بیستم_بیست‌ویکم / قسمت صدوپنجاهم مهدی در عمق خوابش حس نمی بارانی پیدا کرد و کمی که هوشیار شد دست نوازش مادر را میان موهایش حس کرد، به بیداری تن نداد تا مادر مادریش را بکند و او هم بهره‌اش را ببرد که هر چه‌قدر هم مرد شده باشد باز هم محتاج این دست و این نوازش است. مادر دست نوازشش که متوقف شد چشم باز کرد و سر چرخاند و لب گذاشت کف دستان مادر و بوسید، گذاشت کف پای مادر و بوسید، نشست و با دستانش اشک‌های مادر را پاک کرد و به صورتش کشید و گفت: - واسطه شدی اومدم این دنیا، بزرگم کردی، تربیتم کردی، محبت خدا رو به دلم جاری کردی، با عشق اباعبدالله شیرم دادی، دستم رو گرفتی در نبود بابا و پدری امام‌زمان رو لالایی کردی و قصه کردی! مدیونتم تا آخر عمر! محبوبه رو برام انتخاب کردی و هنوزم سایۀ زندگیمی! برات بمیرم هم کمه! مادر خواست حال جوادش را بپرسد و خانواده‌اش را، اما ترجیح داد نداند و تنها دعایش کند، خدا بهترین یاور است برای آنان‌که طالبش هستند. به جای همۀ کلمات در دل دعایش کرد: - خدایا این بچه‌ها را طوری گرفتار خودت کن که گرفتاری دنیا به چشمشون نیاد. دلبری کن ازشون تا دلبر بشن مثل مهدی! [فصل بیست‌ویک] آسمان شب روستا را به هیچ آسمانی نمی‌شود تشبیه کرد. مثل لباس زربافت برق می‌زند و تو انگار پرت شدی جایی بیرون کرۀ زمین. با خواهش مصطفی، مهدوی پله چوبی را گذاشت کنار دیوار و همه بالا رفتند، اول پشت‌بام اتاق خودشان را تمیز کردند، . . . ادامه دارد... کپی اکیدا ممنوع!!!!! 🌊@SAHELEROMAN | ساحل رمان
••🫀🪐 . . •| رمان عاشق شو |• فصل بیستم‌ویکم / قسمت صدوپنجاه‌ویکم بعد با بدبختی حصیر و پتو و متکا را بردند بالا. حالا پهلو به پهلو رو به آسمان دراز کشیده بودند. هم سرد بود و هم تاریک و هم شغال‌ها و جیرجیرک‌ها و سگ‌ها سکوت را می‌شکستند. - شهر صدای موتور داره این‌جا سگ. - تضاد پیدا نکنی می‌میری علیرضا! - بذار راحت باشه آرشام! - وحید! - باشه، بذار بچگی‌شو بکنه، جوونی کنه، عقده داره وا کنه، تو خودتو اذیت نکن گلم! آرشام حریف این خونسردی‌های وحید نمی‌شد. - شهر کولر داره با صدای هارهارش، این‌جا نسیم داره با لطافت و نازش! - ای تو روحت علیرضا! - شهر موبایل داره با کلیپای خرش و بازی فنائیش، این‌جا شغال داره با زوزه‌هاش! جواد گفت: - این تشبیهت رو دوست دارم. موبایل، شغال، راضی‌ام ازت! - شهر خفه‌ات می‌کنه، این‌جا از شدت آزادی خفه می‌شی. - یه چیز بگم؟ - وحید! - باور کن آرشام مثل آدم حرف می‌زنم، من میام ساکن روستا می‌شم، به جای یه آپارتمان توی شهر، شماهام بیاید. - راست می‌گه وحید، کارمند شدن که خفته! بریم درس بخونیم خودمون شرکت بزنیم اما زار و زندگی رو این‌جا برپا کنیم! - داداشمی علیرضا! جدی می‌گم. بابای من صبح می‌ره سرکار تا غروب، ان‌قدر خسته است که هر کلمه که می‌خواد با ما حرف بزنه نصفه نیمه ادا می‌کنه. سه ساعت توی ترافیکه که حق ماست. اگه بیائیم این‌جا ساکن بشیم هوای این‌جا سه ساعت به عمرش اضافه می کنه، . . . [ برای خوندن تمام قسمت‌های رمان، کافیه عضو کانال VIP ما بشید! هماهنگی از طریق: @sahele_roman ] ادامه دارد... کپی اکیدا ممنوع!!!!! 🌊@SAHELEROMAN | ساحل رمان
••🫀🪐 . . •| رمان عاشق شو |• فصل بیست‌ویکم / قسمت صدوپنجاه‌ودوم توی باغ سفره پهن کنیم دو ساعت و نیم، چای ذغالی پنج ساعت، صدای شغال و سگ و جیرجیرک و آب پنج ساعت، سکوت شب و روز دوازده ساعت، یه چیزی سر جمع روز بابای من پنجاه ساعته می‌شه، به نفع ما. جواد در سکوت خودش فکر می‌کرد که اصلا معنای عمر و زندگی و جوانی را می‌داند که دارد می‌گذارند؟ حرف‌های مهدوی برایش آن‌قدر عجیب بود که هنوز نتوانسته بود جایی در ذهنش برای پرداختن به آن‌ها باز کند. ذهنش پر بود از دیگری‌هایی که برایش آشنا بودند و غریبه‌تر از هر وقتی کرده بودنش و وای از پدر و مادرش. - جواد زنده‌ای؟ مادرش که نیامد خودش که تماس گرفت صدای فرودگاه قلبش را به درد آورد. رفت بدون نازی برای نفس گرفتن از هوای ترکیه! هوا خوب و بدش ربط به حال فرد دارد، پدرش هم که اصلا! قرار بود چه بشود؟ مات آسمان بود و این صدا را شنید. - اِ جواد با توام! گنگ سرش را چرخاند سمت مصطفی! بچه‌ها همه ساکت بودند، یا ساکت شده بودند یا... یا چه؟ کسی حرفی زده بود که همه در این سکوت فرو رفته بودند؟ نگاه از صورت مصطفی گرفت و دوباره دوخت به آسمان. - تو هم مثل مایی مصطفی؟ آرشام بود که نمی‌گذاشت خواب بدنش را از کار بیندازد. - چه ‌طوریَم؟ مکث آرشام کوتاه بود اما برای خودش مکث نبود بیرون آمدن از تحیر و اوهام بود. صدای حرف زدنشان مخل خواب اهالی خانه شده بود و با تذکر مهدوی به سکوت رسید خوابی که نیازشان بود شدید! . . . [ برای خوندن تمام قسمت‌های رمان، کافیه عضو کانال VIP ما بشید! هماهنگی از طریق: @sahele_roman ] ادامه دارد... کپی اکیدا ممنوع!!!!! 🌊@SAHELEROMAN | ساحل رمان
••🫀🪐 . . •| رمان عاشق شو |• فصل بیست‌ویکم / قسمت صدوپنجاه‌وسوم اما موقع سحر مصطفی که بیدار شد، جواد بیدار شده بود، مصطفی که خواست آهسته از جایش بلند شود و از پله‌ها پایین بیاید، جواد مچ دستش را گرفت و کشید، مصطفی مجبور شد دراز بکشد، زیر نور ماه صورت جواد واضح‌تر از روز بود؛ پر از اشک‌هایی که تلالو ستاره‌ها را در چشمان مصطفی می‌نشاند و کلماتی که آتش می‌زد به وجود مصطفی: - من حرف بزنم می‌شه نشنوی؟ می‌شه فراموش بکنی؟ می‌خوام دق نکنم مصطفی... - می‌شنوم! آدم مستاصل دیدی؟ - چرا با مهدوی حرف نمی‌زنی؟ - به نظرت مهدوی این اردو رو برای حال من نیاورده؟ حرفاش همه کمک من نیست؟ - پس چرا مستاصلی؟ - مقابل بابا و مامانم، برای خواهرم! سخت‌ترین کار دنیا همین بود! این چند روز مصطفی مدام خودش را جای جواد گذاشته بود و دنبال مسیر گشته بود. سخت بود نتیجه را بگوید اما حالا که جواد خواسته بود ناچار گفت: - منو ببخش جواد بابت حرفی که می‌زنم اما فکر می‌کنم این تنها مسیریه که هر کس باید مقابل سختی و رنج بره! - راحت حرف بزن! - جواد تو باید زندگی خودت رو تو مسیر درستش طی کنی، هیچ اتفاقی هم نباید تو رو متوقف کنه! - نمی‌فهمم! - مقابل پدر و مادرت و خواهرت و کلا همۀ دنیا تو خودت رو ببین مقابل خدا! - یعنی من به جای اون‌ها زندگی نکنم؟ - کنارشون زندگی کن، کمکشون کن برای زندگی کردن، رشد کردن، اینم وقتی می‌شه که خودت رو ببینی مقابل خدا! دیگه می‌تونی بهترین حرکت رو داشته باشی! . . . [ برای خوندن تمام قسمت‌های رمان، کافیه عضو کانال VIP ما بشید! هماهنگی از طریق: @sahele_roman ] ادامه دارد... کپی اکیدا ممنوع!!!!! 🌊@SAHELEROMAN | ساحل رمان
••🫀🪐 . . •| رمان عاشق شو |• فصل بیست‌ویکم / قسمت صدوپنجاه‌وچهارم - نمی‌خوان! مصطفی بغضش را به سختی قورت داد و سخت‌ترین کلام عمرش را گفت: - دیگه مشکل تو نیست! نمی‌شه کسی رو وادار به کاری کرد... می‌شه جواد؟ جواد سر سنگینش را تکان داد و آرام گفت: - نمی‌شه آدمی که خودش رو به خواب زده بیدار کرد! این یه سالی که زندگی من زیر و رو شده نگاهم به همه عوض شد، به جای همشون زندگی کردم، جای بابام سر خونه وایسادم، جای مادرم به بابا محبت کردم، جای هر دو تاشون برای نازی باقی موندم، اما انگار بدتر شد، هر کس جا خالی کرد که جواد هست! جواد هست مصطفی اما این عدالت نبود همه چی خراب‌تر شد انگار! مصطفی دستی به شانۀ جواد گذاشت و فشرد. - الان به جای این حجم غصه مهدوی داره یادمون می‌ده خودمون رو پیدا کنیم تو گسترۀ عالم، دیگه قدم‌هامون رو هم پیدا می‌کنیم! - این یعنی حق ندارم نه طرف مامان رو بگیرم نه طرف بابا رو! - حق نداری بهشون بی‌احترامی کنی، ولی اشکالی نداره کمک بدی تا متوجه بشن! - نمی‌تونم انگار، شاید هم نخواستن! برای مقابله با این دنیا کوچیکم من مصطفی!! - نتونستن برای وقتیه که خیلی غصه بخوری، اگر غصه بیاد رو دلت سوار بشه حتما و قطعا مدیریت و خلاقیتت پیاده می‌شه! - شدنیه؟ وقتی داری آتیشی که توی زندگیت افتاده رو می‌بینی که همه‌چیز رو داره می‌سوزونه! مصطفی طاقت چشمان سرریز از اشک جواد را نداشت یا نخواست که جواد اشک‌هایش را ببیند، چرخید رو به آسمان و گفت: - می‌دونم فکر می‌کنی دارم شعار می‌دم، منم نگفتم راحته گفتم مسیر اینه! مادرت یه شخصیته که زندگی خودش رو داره، . . . [ برای خوندن تمام قسمت‌های رمان، کافیه عضو کانال VIP ما بشید! هماهنگی از طریق: @sahele_roman ] ادامه دارد... کپی اکیدا ممنوع!!!!! 🌊@SAHELEROMAN | ساحل رمان