ساحل رمان
••🫀🪐 . . •| رمان عاشق شو |• فصل پانزدهم_شانزدهم/ قسمت صدوهفدهم ماهواره هم بیتقصیر نیست؛ اونا ر
••🫀🪐
.
.
•| رمان عاشق شو |•
فصل شانزدهم / قسمت صدوهجدهم
- الان دختر و پسر رو میشونن پای همین بحثایی که تو داری براشون انجام میدی اما راه و رسم زندگی رو یادشون نمیدن،
دختر باید یاد بگیره پدرداری، مادرداری، پسر هم همینهها.
دختر باید شوق ازدواج داشته باشه شوق مادر شدن و افتخارش مادری باشه البته که مادر هرچی اهل درس و مطالعه و فهم باشه عالیه!
پسر هم ذوق ازدواج و پدر شدن داشته باشه نه اینکه تا حرف میزنی بیذوق فقط میخوان مدرک بگیرن و راحتطلبی شده کارشون!
این میشه آموزش ناقص؛ فرد پر از حرفه به قول شما معرفته اما تو عمل صفره!
صدای تلفن نگذاشت مادر ادامه دهد، شمارۀ خانه جواد بود، برداشت و سرعتی از اتاق خارج شد،
جواد گوشی را گرفت و از جمع دور شد و نگاه نگران مصطفی و آرشام را هم با خود برد.
مهدوی کمی ماند و نگاهش کرد و شنید که دارد دل به دل خواهرش میدهد، آرشام طاقت نیاورد و گفت:
- شما میتونید کمک کنید و سکوت کردید یا نه اصلا خبر ندارید؟
مصطفی قبل از مهدوی گفت:
- به نظرت اردو برای چی اومدیم؟
- به خاطر جواد؟
- جواد و خودمون.
آقا که میخواست با خانواده بیاد الان یه خانواده اسیر ما شدن تا بتونیم توی این گیر و دار به فنا نریم،
بلند بشیم و توی گل گیر نکنیم!
- یعنی جواد میتونه بلند شه!
- مثل روز اولیه که اومدیم؟
- نه، بهتره!
- پس دلت برای خودمون بسوزه که اگه به چاله رسیدیم بلد باشیم رد کنیم.
- مصطفی!
با صدای مهدوی هر دو چشم از جواد گرفتند و برگشتند سمتش:
- از روی چاله نپرید، درستش کنید که کسی هم توش نیفته!
مصطفی ابرو بالا داد و لب زد:
- علی علی! خوبی از خودتونه آقا!
.
.
.
[ برای خوندن هر شب دو قسمت از رمان، کافیه عضو
کانال VIP ما بشید! هماهنگی از طریق: @sahele_roman ]
ادامه دارد...
کپی اکیدا ممنوع!!!!!
#عاشق_شو
#نرجس_شکوریان_فرد
🌊@SAHELEROMAN | ساحل رمان
ساحل رمان
••🫀🪐 . . •| رمان عاشق شو |• فصل شانزدهم / قسمت صدوهجدهم - الان دختر و پسر رو میشونن پای همین بح
••🫀🪐
.
.
•| رمان عاشق شو |•
فصل هفدهم / قسمت صدونوزدهم
[فصل هفدهم]
- مصطفی؟
- بگو!
- آخ... مادر مادر... رحم کن... ببین این الان مغز منه که احساس میکنه این درد بیپدرو یا مغز مثل عصب و انگشت واسطه است؟
وحید موقع خورد کردن مرغ دستش را بریده بود و حالا فلسفه میبافت.
جواد گوشهگیرترین لحظات شخصیتیاش بود و فقط نگاه بالا آورد و دید که مصطفی اضافه باندی که با آن دستش را میبست قیچی و با یک چسب محکم کرد.
انگشت بریدۀ باندپیچی شده را بالا آورد و گفت:
- مغز فقط واسطه است،
عامل ادراک نیست.
مگه آقا نگفت ادراک ما پروتئینی نیست، جسمی نیست، مجرده!
درد حقیقی برای نفس تواِ که توی خواب و بیداری میبینه، میشنوه، میبره که من بدبخت به جای تو باید الان غذا درست کنم!
وحید چشم باریک کرد:
- الان حس بدبختی تو هم توی نفست داره اتفاق میافته، برو با جسمت بشور، بساب، بپز.
و لبانش به خنده باز شد!
مصطفی نگاه تلافیجویانهای حوالۀ صورت شاداب وحید کرد و ترجیح داد حرفی نزند.
جواد دلش کمی اذیت مصطفی را میخواست.
اذیت کردن قبلا یکی از تفریحاتش بود، هرچند که بعد عذاب وجدان راحتش نمیگذاشت اما ترک عادت موجب مرض بود.
کمی خودش را کنترل کرد و آخرش گفت:
- راست میگه وحید. مصطفیجان، برو قوی شو که با نفست ببینی و بشوری نه با جسمت!
مصطفی لگد محکمی به جواد زد و گفت:
- بلند شو بیا کمک و الا انقدر طول میدم که تا سه ساعت دیگه هم آماده نشه!
همه گرسنه بودند و منتظر اما آرشام زودتر بلند شد و گفت:
.
.
.
[ برای خوندن هر شب دو قسمت از رمان، کافیه عضو
کانال VIP ما بشید! هماهنگی از طریق: @sahele_roman ]
ادامه دارد...
کپی اکیدا ممنوع!!!!!
#عاشق_شو
#نرجس_شکوریان_فرد
🌊@SAHELEROMAN | ساحل رمان
ساحل رمان
••🫀🪐 . . •| رمان عاشق شو |• فصل هفدهم / قسمت صدونوزدهم [فصل هفدهم] - مصطفی؟ - بگو! - آخ... ماد
••🫀🪐
.
.
•| رمان عاشق شو |•
فصل هفدهم/ قسمت صدوبیستم
- من خیلی گرسنمه الان هم، جسم نفهمه نفهمه،
همتون بلند شید سه سوته آماده کنیم و الا نفهمیم همتون رو درو میکنه!
- اثر داره بابا، تن گرسنۀ آرشام، اثر روی منِ نفهمش داره.
منِ گرسنش پیام میده به مغز معیوبش، مغز دو دستی تقدیم منِ حقیقیش میکنه دیگه واویلا میشه.
آدم نیست که...
با این حرف علیرضا، آرشام هجوم برد سمتش و جنجالی به پا شد.
وقتی مهدوی در اتاق را باز کرد هر کدام در حالتی بودند غیرقابل انکار.
وحید خجالتزده گفت:
- آقا من جزء مجروحین جنگ حساب میشم.
اینا نفسشون ضعیفه، تاثیرات مغز روی نفس قوی عمل کرد طوری که بافت مغزی،
روحیات و افکار خاصی رو درونشون بوجود آورد به اسم وحشیگری،
حاصل این شد!
مهدوی کوتاه نیامد و رو به وحید گفت:
- حالا که خوب فهمیدی برعکسش رو هم بگو.
وحید به مِن و مِن افتاد که مصطفی به دادش رسید:
- آرشام با فکر مریضش، مغز معیوبش رو فعال کرد،
نتیجه روی بدنش که فلج بشه اثر گذاشت و خب همه رو کتک زد!
مهدوی با سر اشاره به دست مشت شده مصطفی کرد که بالای سر جواد بود:
- تو نزدی؟
مصطفی نگاهی به مشتش کرد، صاف ایستاد و گفت:
- دفاع کردم!
- چرا؟
- آقا ما به غذای ظهر فکر کردیم چون خیلی گرسنه بودیم با فکر به غذا،
جریانهای عصبی متناسب در مغزمون بوجود اومد،
مزهاش رو حس کردیم، بزاق ترشح شد،
منتهی چون کسی قبول نمیکرد غذا رو درست کنه تبدیل به جنگ شد!
.
.
.
[ برای خوندن هر شب دو قسمت از رمان، کافیه عضو
کانال VIP ما بشید! هماهنگی از طریق: @sahele_roman ]
ادامه دارد...
کپی اکیدا ممنوع!!!!!
#عاشق_شو
#نرجس_شکوریان_فرد
🌊@SAHELEROMAN | ساحل رمان
ساحل رمان
••🫀🪐 . . •| رمان عاشق شو |• فصل هفدهم/ قسمت صدوبیستم - من خیلی گرسنمه الان هم، جسم نفهمه نفهمه،
••🫀🪐
.
.
•| رمان عاشق شو |•
فصل هفدهم / قسمت صدوبیستویکم
آرشام تاکیدی ادامه داد:
- بله شوق و علاقه منجر به حرکت عضلات بدن شد و آثار فکر و علاقۀ ما در رفتار بدن ما به صورت مشت و لگد ظاهر شد.
مهدوی طاقت نیاورد،
اگر میماند همه را یک دور مشتومال میداد تا آثار پرروگری را هم نشانشان بدهد.
فقط قبل از اینکه برود گفت:
- تا یک ساعت دیگه غذا حاضر بود میخورید و الا میرود تا شب!
مهدوی هنوز نرفته همهشان دم در بودند و دنبال وسایل تا گرسنه نمانند.
حین کار هم اما تحلیلها ادامه داشت.
- بدن محل ظهور نفسه!
- خصوصیات روح و نفس رو خیلی میشه توی تن دید؟
- نه، معلومه که نه!
- قوی باشه نفس،
بدن رو هم رام خودش میکنه،
من با این حال میکنم!
- برام جالب بود که مغز، نفس نیست، فقط با هم همراهند!
غذا ظرف چهلوهشت دقیقه آماده بود وسط سفره.
فقط کمی رنگ و طعمش مشکل داشت به غیر از نیمه پز بودنش.
مهدوی سهم خانوادهاش را که برد با خنده برگشت.
محبوبه با دیدن غذا چند دقیقه مات مانده بود،
مادر ظرف غذا را برده بود آشپزخانه تا کمی راست و درستش کند و قابل خوردن شود.
مهدی هم گفت:
- شما با قدرت خودتون، درستش کنید، من هم با قدرت خودم در اولین فرصت مهمونتون میکنم به دستپخت خودم که عاشقشید!
محبوبه اذن داده بود که مهدی برود بدون غُر شنیدن!
.
.
.
[ برای خوندن هر شب دو قسمت از رمان، کافیه عضو
کانال VIP ما بشید! هماهنگی از طریق: @sahele_roman ]
ادامه دارد...
کپی اکیدا ممنوع!!!!!
#عاشق_شو
#نرجس_شکوریان_فرد
🌊@SAHELEROMAN | ساحل رمان
••🫀🪐
.
.
•| رمان عاشق شو |•
فصل هفدهم / قسمت صدوبیستودوم
هنوز لقمۀ اول مهدوی به دهانش نرسیده بود که علیرضا با دهان پر پرسید:
- آقا ما مرکّبیم!
مهدوی لحظهای تامل نکرد:
- اگر فکر میکنی با سؤال کردن میتونی سهم من رو بخوری اشتباه کردی.
- نه آقا.
به جان خودم من دنبال جوابم!
مهدوی ذرهای از موضعش کوتاه نیامد، سهم غذایش را با آرامش خورد، هرچه گفتند فقط شنید، اصولا بعضی زمانها وظیفه از زبان ساقط است،
گوشها بهتر میتوانند موظفی انجام بدهند،
یکیاش سر سفرهایی است که چند پسر گرسنۀ بیوجدان نشستهاند، رحم ندارند، وجدان هم ندارند.
غذا که تمام شد صدای خندۀ مصطفی هم بلند شد:
- آقا اینا توطئه کرده بودند، شرط هم بسته بودند، شما بورشون کردید.
- مصطفی!
- چیز...
شما ماتشون کردید.
وحید دستی به شکمش کشید و گفت:
- اینا هستن میگن ما طرفدار گوسفنداییم،
به گور خودشون خندیدن!
از یه طرف میگن وای گوسفندا رو، پرندهها رو نکشید،
از یه طرف من موندم پس این گوشتایی که میلومبونن، گوشت تن خودشونه!
- اگر مثل بچۀ آدم سکوت میکنید یه چرت بزنم،
اگر نه اول فک همه رو قفل کنم بعد!
مصطفی و جواد بیداری دیشب مهدوی را دیده بودند، ساکت کردن جمع از عهدهشان برمیآمد.
مهدوی آدم خواب طولانی نبود،
به اندازۀ نیم ساعت نشده چشم باز کرد و سرجایش نشست.
مصطفی همه را برده بود پای آتش تا دمنوش درست کند،
همه غیر از جواد و خودش که گوشۀ اتاق خوابیده بودند.
مهدوی که با صدای موبایلش نشست، مصطفی هم در جا نشست.
.
.
.
[ برای خوندن هر شب دو قسمت از رمان، کافیه عضو
کانال VIP ما بشید! هماهنگی از طریق: @sahele_roman ]
ادامه دارد...
کپی اکیدا ممنوع!!!!!
#عاشق_شو
#نرجس_شکوریان_فرد
🌊@SAHELEROMAN | ساحل رمان
ساحل رمان
••🫀🪐 . . •| رمان عاشق شو |• فصل هفدهم / قسمت صدوبیستودوم هنوز لقمۀ اول مهدوی به دهانش نرسیده بو
••🫀🪐
.
.
•| رمان عاشق شو |•
فصل هفدهم / قسمت صدوبیستوسوم
چشمانش جایی را نمیدید،
مست خواب بود اما عادت نداشت مقابل پدر و مادر و معلم دراز باشد.
- بخواب مصطفی!
- نه آقا خوبه.
مهدوی با نگاه به موبایل ساکت شد و بعد از چند لحظه چشمانش چرخید تا به جواد رسید.
جواد هم نشست و با نگاه مهدوی پرسید:
- تماس برای من بود؟
صدای پیامک آمد.
نگاه مهدوی به پیامی افتاد که خواهر جواد فرستاده بود،
نگاه پر هراس مهدوی که بالا آمد، جواد بیتاب گوشی را گرفت،
پیام را که خواند تنش لرزید،
مهدوی شماره را گرفت و از جوادی که ملتهب بود دور شد.
خواهر جواد جواب نداد، تماس بار دوم و سوم هم که بیجواب ماند و جواد متحیر،
مهدوی از اتاق بیرون زد و با لیوانی آب برگشت و گوشی را از دستن لرزان جواد گرفت و نوشت:
باشه قبول تو هر کاری دوست داری بکن، اصلا منم موافق!
ولی حداقل جواب بده تا من هم هر چی دوست دارم برای آخرین بار بهت بگم!
پیام را که ارسال کرد تازه متوجه جواد شد که مات پیامک مانده و آب را هنوز نخورده بود،
دست زیر لیوان گرفت و رساند به لبانش و گفت:
- مهمترین چیز الان آرامش توئه تا بتونی توی یه مسیر درست آرومش کنی!
جواب پیام آمد:
- دیگه مهم نیست!
مهدوی نگاهی به جواد کرد و گفت:
- وقتی جواب داده یعنی ممکنه،
دیگه با خودت، فقط آروم باش!
جواد نفس عمیقی کشید،
نمیتوانست کلمات را پیدا کند، نمیتوانست ذهن متمرکز لحظات نابش را داشته باشد،
کنار گوشش اما مهدوی ذکری برای خودش زمزمه میکرد که برای حال جواد همان زمزمههای بدون وضوح کافی بود،
.
.
.
[ برای خوندن هر شب دو قسمت از رمان، کافیه عضو
کانال VIP ما بشید! هماهنگی از طریق: @sahele_roman ]
ادامه دارد...
کپی اکیدا ممنوع!!!!!
#عاشق_شو
#نرجس_شکوریان_فرد
🌊@SAHELEROMAN | ساحل رمان
••🫀🪐
.
.
•| رمان عاشق شو |•
فصل هفدهم / قسمت صدوبیستوچهارم
بالاخره نوشت:
- سخته این حرف رو زدن!
خیلی منتظر نماند.
- کدوم حرف؟
چشم بست و خدا را شکر کرد که دارد ادامه میدهد.
- حرفایی که توی دل توست و توی مغز من داره پس و پیش میشه!
حال من و تو که حس میکنیم خیلی خرابه!
- من حس نمیکنم واقعا خرابه!
دلش میخواست تا صدایش را بشنود و آرامش بگیرد.
- حال داری زنگ بزنم یه چیزی برات بگم؟
- نمیخوام صداتو بشنوم چون نمیخوام منصرف بشم!
- باشه دور دور تو باشه حالا بنویسم یا بمونه روی دلم!
- بگو!
خواهرش جواد دوست بود و همیشه قربان صدقه میرفت اما الان این طور خشک و بیروح حرف زدن!
- یه بار که حالم بد بود یکی یه کاغذ به من داد گفت:
خودت رو بنویس.
خیلی نتونستم بنویسم کلا جمع افکار رو اخلاق و خواسته و میلم شد ده خط.
نخوند،
فقط نگاه کرد و گفت:
حالا بنویس من.
گفتم:
خب من از همه اینها بالاتره بعد هم که خب همۀ اینایی که نوشتم وابسته به منه!
هیچی نگفت،
یه برگۀ سفید داد گفت بنویس «من»! نوشتم.
گفت خب حالا خودت رو بنویس.
منظورش همون خلق و میل و اینا بود.
گفتم:
وقتی نوشتم من یعنی همۀ اونا دیگه!گفت:
میخواستم همین رو بفهمی،
حقیقت من به همۀ صفتها و حالتامون و چیزایی که درک میکنیم احاطه داره و با همهچیز همراهه و جدا نیست.
چون که صد آید نود هم پیش ماست.
من یکیام با یه عالمه چیز در درونم که چون حواسم به خودم نیست خبر از داشتههام ندارم،
خودم رو مهم نمیدونم،
چون مثل یه دریای عمیق نمیبینم!
.
.
.
[ برای خوندن هر شب دو قسمت از رمان، کافیه عضو
کانال VIP ما بشید! هماهنگی از طریق: @sahele_roman ]
ادامه دارد...
کپی اکیدا ممنوع!!!!!
#عاشق_شو
#نرجس_شکوریان_فرد
🌊@SAHELEROMAN | ساحل رمان
••🫀🪐
.
.
•| رمان عاشق شو |•
فصل هفدهم / قسمت صدوبیستوپنجم
- اصلا هیچکی به همۀ خودش احاطه نداره.
لبخند گوشه لب جواد نشست و نوشت:
- چون ما فشرده شدیم توی حواسمون!
رابطهمون با همۀ داراییامون قطعه!
- خودت رو که بکشی راحت میشی!
جواد لب گزید، میان حرفش سکته میافتاد و کمی درمانده میشد، زیر لب خدا را صدا زد و نوشت:
- خب نه اینطور هم نیست، مردن توی جسم اتفاق میفته و الا که تموم نمیشی!
چه راحت داشت از مردن او مینوشت، یک لحظه با فکر به آن بغضش ترکید و اشکش فرو ریخت،
بغضی که با دیدن پیامش در لحظه روی گلویش نشست،
از پشت اشکهایی که میچکید خواند.
- مهم نیست، دلم برای هواداریات تنگ میشه داداشی!
دیگر نمیدانست دارد چه مینویسد، امید بسته بود به طولانی شدن این گفتگو:
- خوبه که دوستم داری و من رو غریبه نمیبینی!
- دیگه کی میتونه تشخیص بده کی غریبه است کی آشنا؟
میشه با این اوضاع رسانه غریبه و آشنا کرد آدما رو!
- راست میگی!
منم این حس تو رو داشتم یههو به خودت میای میبینی کاری با روح و روانت کردن که تو با خودت هم غریبه شدی.
دیگه هیچکس رو نمیشناسی، خودت رو هم گم کردی.
من از این دنیا وحشت دارم!
دوستش ندارم!
به قول مهدوی خواهرش داشت برونریزی میکرد و این خوب بود اما سکوتش وحشت میانداخت به دل جواد،
تکیه به دیوار داد و سعی کرد حرف بزند تا او را وادار به ادامه کند.
.
.
.
[ برای خوندن هر شب دو قسمت از رمان، کافیه عضو
کانال VIP ما بشید! هماهنگی از طریق: @sahele_roman ]
ادامه دارد...
کپی اکیدا ممنوع!!!!!
#عاشق_شو
#نرجس_شکوریان_فرد
🌊@SAHELEROMAN | ساحل رمان
ساحل رمان
••🫀🪐 . . •| رمان عاشق شو |• فصل هفدهم / قسمت صدوبیستوپنجم - اصلا هیچکی به همۀ خودش احاطه نداره
••🫀🪐
.
.
•| رمان عاشق شو |•
فصل هفدهم / قسمت صدوبیستوششم
- میدونی این آقامهدوی میگه غیر از این عالم که همهچیزش قابل دیدنه،
یه چیزی هست به اسم غیب، ندیدنی!
اما هیچوقت نمیگه که ما از اذان صبح که چشم باز میکنیم توی موبایلمون تا شب که میخوابیم با موبایلمون،
توی خونه، توی خیابون، همه ما رو دعوت میکنند به دیدنیها!
حس میکرد که صدای نفسهای نازی را میشنود و همین برایش کافی بود،
باید چه میگفت دیگر خدایا؟
- نازی دیدم عجب حرفی میزنهها؛
آقامهدوی راست میگه؛
گربهمون وقتی مامان میخواد ببرتش بیرون خودش میره جلوی در!
- وای یعنی مامان هنوز آماده نشده اون میفهمه!
اشک جواد چکید از همراهی خواهرش در موضوعی دیگر!
زیر لب از خدا تشکر کرد و نوشت:
- اَه دستم درد گرفت بسکه تایپ کردم زنگ میزنم مثل آدم جواب بده!
هنوز پیامش نرفته تماس گرفت و امیدوارانه چشم دوخت به صفحه که تماس وصل شد،
از لذت اینکه به نتیجه رسیده است لبش را محکم گزید تا فریاد شادی نزند و در جا گفت:
- یادته تلفن که زنگ میخوره اگر بابا باشه،
گربهمون میره سراغ تلفن؟
نازی هر چند که کند و بی احساس اما بالاخره به حرف آمد:
- این چیه جواد؟
-فعلا تا الان که برای ما باعث خنده و تعریفه اما الان که دارم دقت میکنم یه نشونه و علامته!!
- علامت چی؟
- افتضاحه که یه جاهایی حیوونا درک بالاتری از ما پیدا کردن!
نازی خیلی دیر به حرف میآمد اما مهم بود که داشت مرور ذهنی میکرد از غیر از تلخیها!
- جواد یادته یه کتاب داشتی که توش از گوزنهای بالدار نوشته بود؟
.
.
.
[ برای خوندن هر شب دو قسمت از رمان، کافیه عضو
کانال VIP ما بشید! هماهنگی از طریق: @sahele_roman ]
ادامه دارد...
کپی اکیدا ممنوع!!!!!
#عاشق_شو
#نرجس_شکوریان_فرد
🌊@SAHELEROMAN | ساحل رمان
ساحل رمان
••🫀🪐 . . •| رمان عاشق شو |• فصل هفدهم / قسمت صدوبیستوششم - میدونی این آقامهدوی میگه غیر از ای
••🫀🪐
.
.
•| رمان عاشق شو |•
فصل هفدهم / قسمت صدوبیستوهفتم
- که هفتصد هزار گوزن وقتی غذای یک مرتع تمام میشد،
نهصد و پنجاه کیلومتر میرفتند به مرتع دیگه!
- چهطور میفهمند که کجای کرۀ زمین غذا هست و اشتباه نمیرند؟
دیگر جواد از لذت صدای خواهرش نمیتوانست لبخندش را جمع کند.
-معلومه دیگه نازدونۀ خونه، حیوان حس ششم داره ولی تو حساب کن دیگه ببین برای ما آدما چه خبره!
- یعنی منم حس ششم دارم؟
- این آقای مهدوی افتاده به حرفای عجیب غریب برای ما؛
میگفت که توی این دنیا،
ما همش داریم حرکت و تغییر هرچی که اسم جسم مادی روش میذارن رو میبینیم!
- درس فیزیک میده؟
- آره بابا یه مخیه برا خودش میگه تو فیزیک خوندید که همه چیز (اجسام) از اتم درست شده و ذرات اتم هر ثانیه بارها دور هسته میچرخند، زمان رو هم که بذارید وسط،
مدام شما در زمان حال هستید پس یه زمانی حرکت کرده و رفته،
یه زمانی در حال حرکت به سمت ماست، گذشته و آینده دارید.
نازی نالید:
- خیلی بده که،
اینکه نمیشه آدم همزمان در گذشته و حال و آینده باشه!
انگار یه پرده افتاده بین این سهتا و نمیذاره دید داشته باشی!
- به خواهر منو ببین
عزیز من گفتم آقا گذشته با تمام افتضاحاتش دیدن داره؟
آینده یه امیده که شاید بتونیم تا فرداها، بهتر بشیم.
حال رو دریاب!
- مسخرت نکردن دوستات؟
- کیف کردن!
- دیگه چی میگه مهدوی؟
- اونکه یه دریاس!
- خوش به حالت مهدوی داری!
- نازی!
- مگه چی گفتم غر میزنی؟
.
.
.
[ برای خوندن هر شب دو قسمت از رمان، کافیه عضو
کانال VIP ما بشید! هماهنگی از طریق: @sahele_roman ]
ادامه دارد...
کپی اکیدا ممنوع!!!!!
#عاشق_شو
#نرجس_شکوریان_فرد
🌊@SAHELEROMAN | ساحل رمان
ساحل رمان
••🫀🪐 . . •| رمان عاشق شو |• فصل هفدهم / قسمت صدوبیستوهفتم - که هفتصد هزار گوزن وقتی غذای یک مر
••🫀🪐
.
.
•| رمان عاشق شو |•
فصل هفدهم / قسمت صدوبیستوهشتم
- تو نیازی نیست مهدوی داشته باشی،
خودم هستم صد پله بهتر!
نازی خندید و با صدای خندهاش انگار به جواد دنیا را دادهاند:
- کوفت، مگه نبینمت، صد دفعه نگفتم غیر از من ببینم داری با یه مرد حرف میزنی خونت پای خودته!
- حسودیتو دوست دارم!
- پر رو نشو!
اینم حسودی نیست، مگه من زنم؟
- باشه این غیرتت رو دوست دارم!
- آفرین فقط من رو دوست داشته باش!
- دیگه چی گفت مهدوی؟
- جالبه میگه جسم هم امتداد داره،
چند قسمتی دیده میشه.
مثل یه میز، که چوبش از میلیونها ذره است ولی ما یکی میبینیم.
در حالیکه حقیقتا یکی نیست و ذره از مولکول و اون از اتم و اون هم پروتون و نوترون و الکترون داره.
امتداد هم یعنی بالا و پایین و چپ و راست داره!
اینکه ما یکی میبینیم،
چون همه ذرات به هم متصل هستند یکی میبینیم!
- وای چه جالب!
- ببین چی بهت میگم، من قرار بوده تو رو ببرم وسط جنگل توی چادر یه شب بمونی یادته که؟
- بله که یادمه!
- اما الان که فکر میکنم میبینم حیفه تو رو خرس بخوره!
- بد نشو، عمدا من رو میترسونی که انصراف بدم!
- نه بابا،
من پای حرفم هستم ولی دارم فکر میکنم که تو رو باید موش کور بخوره که نفهمه چی خورده!
صدای جیغ پر اعتراض خواهرش را که شنید نفس راحتی کشید و هزار بار دلش شاکر کوی دوست شد.
- خیلی خب منظورم این بود که نفهمه پری دریایی هستی و الا نمیخورتت!
حالا هم حواست باشه من چند روز دیگه میام باید اتاقم مثل دستۀ گل باشه،
خودتم باید تمیز کنی تاکید میکنم خودت نه خدمتکاری که مامان میاره!
.
.
.
[ برای خوندن هر شب دو قسمت از رمان، کافیه عضو
کانال VIP ما بشید! هماهنگی از طریق: @sahele_roman ]
ادامه دارد...
کپی اکیدا ممنوع!!!!!
#عاشق_شو
#نرجس_شکوریان_فرد
🌊@SAHELEROMAN | ساحل رمان
ساحل رمان
••🫀🪐 . . •| رمان عاشق شو |• فصل هفدهم / قسمت صدوبیستوهشتم - تو نیازی نیست مهدوی داشته باشی، خو
••🫀🪐
.
.
•| رمان عاشق شو |•
فصل هفدهم / قسمت صدوبیستونهم
مصطفی وقتی در را باز کرد که جواد توانسته بود اشکش را پاک کند اما سر دردش تازه شروع شده بود و جواد میان افکارش سرگردان بود،
مصطفی تکیه به دیوار داد:
- جواد چایی آماده است!
- آماده بود!
- باشه هرچی تو بگی، بیا!
نمون توی این حالت! بلند شو!
دلش میخواست حرف بزند بدون دلیل، قبل از اینکه مصطفی برود گفت:
- یه بار که رفتیم اروپاگردی کنار دریا یه زن و شوهر ایرانی اومدن مثلا کنار دریا،
فکر کنم دانشجو بودن،
زنه مثل مادرم برهنه نشد، شوهرش هم، یه زن و مرد انگلیسی شنا میکردند براشون عجیب شد،
زنه خیلی راحت رفت سمت اون دو تا و سؤال کرد، پسره اول روسری خانمش رو بیشتر کشید جلو بعد گفت؛
جسم ما، مثل ذهن و روحمون فقط متعلق به همدیگه است.
زن من برهنه نمیشه چون جسمش اشتراکی نیست، اختصاصیه، منم همینطور.
جالبه مرده خیلی ذوق کرد.
غیرت رو میشه فهمید، اگر کسی معنی غیرت رو نمیدونست اونجا میفهمید، زنش هم ذوق کرد،
خودش رو پوشوند، حیا کرد.
من شنیدم، چون مادرم مسخره کرد نتونستم بگم درون منم این رو پسندیده که زن و مرد حیا و غیرت تو خلقتشونه!
ربطی به کشور نداره، به دین داره؛ دین، حیا و غیرت رو نگه میداره اما الان اینو میفهمم مصطفی، میفهمم که دارم زجر میکشم!
مصطفی گنگ پرسید:
- زجر برای چی؟
جواد نتوانست خودش را کنترل کند و با صدای بلندی گفت:
.
.
.
[ برای خوندن هر شب دو قسمت از رمان، کافیه عضو
کانال VIP ما بشید! هماهنگی از طریق: @sahele_roman ]
ادامه دارد...
کپی اکیدا ممنوع!!!!!
#عاشق_شو
#نرجس_شکوریان_فرد
🌊@SAHELEROMAN | ساحل رمان