گاهی خانه ریخت و پاش بود؛
🤓علی گوشه ای داشت دسته گلی به آب می داد؛
👥سنا و ملیکا داشتند سریع معقولات و محسوسات دعوای تاریخی می کردند
👦و محمد از سر و کولم بالا می رفت
✍ و من با لبخندی گوشه لبم توی هپروت بودم و قلمم تندتند می دوید روی کاغذ.
☺️کم کم دیدم دیگر خودم را در یک چهاردیواری تنگ و تاریک احساس نمی کنم.
🌟احساس می کنم خانه ام بهشت کوچکی است که تا حالا نمی شناختمش؛
🌟بهشتی با فرشته های ریز و ریز و درشت.
🌟خواهش می کنم شما هم بفرمایید بهشت
🛍خرید از طریق👇🏻:
@ketab98_99
✅خرید با چند کلیک ساده😉👇🏻:
yun.ir/szt6l8
#بفرمایید_بهشت
#بریده_کتاب
[
@namaktab_ir]