eitaa logo
نمکتاب
15.1هزار دنبال‌کننده
4.5هزار عکس
733 ویدیو
185 فایل
💢نمکتاب: نهضت ملی کتابخوانی💢 『ارتــــباط بــــا نمکتاب🎖』 💌- @p_namaktab 『سفارش کتاب نمکتاب』 🛒 @ketab98_99 『قیمت + موجودی کتب』 『📫- @sefaresh_namaktab 『مشاوره کتاب نمکتاب』 📞 @alonamaktab 『سایت جامع نمکتاب』 🌐- https://namaktab.ir
مشاهده در ایتا
دانلود
•{🙃•°•❣}• 🌱]~بعضی از اندیشمندان بزرگ ما، مثل ابوعلی سینا و فارابی، ♥️]~ معتقدند که محبت مقدم بر عشق است. بعضی نیز عکس این نظریه را معتقدند؛ ✨]~یعنی می‌گویند، اول عشق است و بعد محبت! • • 💛]~از نظر من احتمال دارد که هر دو نظر درست باشد. محبت را دو عشق همراهی می‌کند: ♡{ یکی عشق پیش از محبت و یکی عشق بعد از محبت . . .}♡ ◀️ ادامه معرفی در 👈🏻سایٺ نمڪٺاب <📚> <🍃> @namaktab_ir
من و دوست.... ام: 🔻کسانی که کمبود عاطفه دارند با چه چیزی می خواهند مشکل کمبود عاطفه خود را حل کنند⁉️🌱 🔺بسیاری از دختران جامعه ما علاقمند هستند که با افراد مشهور ازدواج کنند...🤔 🔺🔻با این که بیشتر آنها می‌دانند که شخصیت‌های مشهور معمولاً زندگی عادی ندارند، پس چرا می‌خواهند با آنان ازدواج کنند؟!🧐 <🍃> <📚> @namaktab_ir
♡••💎🦋••♡ (🙌🏻)-امام بیاید، زحمت می‌رود. (🌱)-امام بیاید، کم‌ها، زیاد می‌شود! (✔️)-امام بیاید، غصه‌ها تمام می‌شود، (🙂)-لبها پرخنده می‌شود، دلها شاد می‌شود. (✨)-امام! برای ما جز رحمت، زحمتی ندارد. فدایت شوم… (☝️🏻)-یک وعده، یک سفره، یک لحظه، یک روز، یک عید، یک مناجات یک نماز، یک هرچه خودتان اراده می کنید… (🥺)-مهمان ما می‌شوید؟ (‼️)-به هزار شرط هم که باشد. می‌پذیریم! (💫)-شرط های شما، رحمت است! :) ◀️ ادامه معرفی در 👈🏻سایٺ نمڪٺاب @namaktab_ir
🔺🔻🔺🔻🔺 《⏰》یک وقتهایی هست... 《❌》 یک جاهایی، دلت نمیخواهد زمان بگذرد... 《👣》حتی دلت نمی خواهد قدم برداری.. 《🚶🏻‍♀》یا اگر مجبور هستی که بروی قدمهایت را کوتاه برمیداری. 《❗️》دوست داری پاهایت به زمین، به همین قطعه از زمین بچسبد... 《🤭》و تو مجبور بشوی بمانی. 《🌀》ساعتها بیاید و برود... 《🗓》روز، شب بشود. 《🌘》شب به صبح سلام کند... 《🌱》 اما تو همین جایی که هستی بمانی. 《🤔》اصلا هم احساس نمی کنی که دارد عمرت تلف می شود و باید بروی دنبال زندگی... 《‼️》کل زندگی ات همین جاست ◀️ ادامه معرفی در 👈🏻سایٺ نمڪٺاب@namaktab_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹حضور و غیابش در باور من فرقی ندارد.❌ مؤمن هستم به او…🙌🏻 حال مرا می داند، سلام مرا جوابگو است. :) 🔸هرچند که من کوله باری دارم پر از شرمندگی🙁 و ناشنوا و نابینایم، به خاطر حس پر گناه و حال بدم.😔 ولی لذت بودن در کنار علی بن موسی الرضا(ع)، از زمانی که دعوتم کرده است، همه ی وجودم را پر کرده… :) 🔶آقاجان… من اگر آن کسی نیستم که مورد پسند شما باشم اما تو همانی که باید!✨ تو امام رئوف و مهربان منی!🌱 تو صاحب کرامتی، تو آقایی، آقا… آقا علی بن موسی الرضا!💫 🔷همانی که مرا واداشته به اینکه ورد زبانم این باشد: تمام زندگی ام فدایت آقا!❤️ @namaktab_ir
••~🖤🕯~•• ✨]جایگاه حضرت زهرا(س) در جریان ولایت و نورالهی درعالم، به عنوان مشکات و چراغدان نور، محوری است. 🌱]این جایگاه محوری و امتحان و ابتلاء قبل از خلقت ایشان و همین طور در باطن عالم، 🌸]با جایگاه ایشان در ظهور خلافت الهی و ولایت و نور در ظاهر این عالم، مرتبط است و امتحان ایشان در عوالم قبل از دنیا، 🥀]با بلاء و مصائبی که در این دنیا متحمل شدند، همبستگی و نسبت دارد ••• قیمت: 15000تومان سفارش آسان از طریق👇🏻: @bakelas_ha 🕯@namaktab_ir🕯
┃کشتی پهلو گرفته┃ 🥀] روزگار غریبی است دخترم! دنیا از آن غریب‌کتر! ◇این چه دنیایی است که دختر رسول خدا را در خویش تاب نمی‌آورد؟ 💔]این چه روزگاری است که "راز آفرینش زن" را در خود تحمل نمی‌کند؟ ◇این چه عالمی است که دردانه خدا را از خویش می‌راند؟ ⚡️] روزگار غریبی است دخترم. دنیا از آن غریب‌تر. ◇آنجا جای تو نیست، دنیا هرگز جای تو نبوده است. 🌱] بیا دخترم، بیا، تو از آغاز هم دنیایی نبودی. تو از بهشت آمده بودی... ◀️ ادامه معرفی در 👈🏻سایٺ نمڪٺاب [🖤@namaktab_ir🖤]
🌿✨ 💫]•°• مثل همیشه رو کردم به سمت حرم، ✋🏻]•°• دستم را گذاشتم روی سینه ام تا سلام بدهم. ❗️]•°• هنوز دهانم باز نشده بود که دیدم یک نوری از طرف حرم آمد بالای پسر موسی بن جعفر ومحو شد.😯 🤩]•°• شنیده بودم هرکس ازین نورها ببیند و ۷قدم به دنبالش برود به آرزویش می رسد، 💡]•°• فکر می کنید آرزوی من دختر۱۲ ساله چه بود؟ در آن لحظه فقط فکر احمد افتادم از خدا خواستم من و احمد را به هم برساند. 💔]•°• سلام به پسر موسی بن جعفر هم یادم رفت... خرید آسان از طریق ایتا😊👇🏻 @ketab98_99 ◀️ ادامه معرفی در 👈🏻سایٺ نمڪٺاب 🌊 📖 ╔ ✾" ✾ "✾ ════╗   🌸 @namaktab_ir ╚════ ✾" ✾" ✾
💧. قطره‌ای‌ازڪتاب ✨عمه‌ خورشید، در گوشه‌ ای از باغ بزرگ خانۀ ما، در حیاط پشتی زندگی می‌ کرد. حیاط او با دری کوچک به باغ متصل می‌‌شد. او خواهر ناتنی پدرم بود و بارها از زبان مادرم و عمه‌ هایم شنیده بودم که مادر او🧕 دختر یک رعیت ساده و بی‌ اصل‌ و نسب بوده است. خانۀ عمه‌ خورشید، خانۀ آرزوهای کودکانه‌ ام بود😍. خانه‌ ای که پرندگان، بدون هیچ ترسی، در آن لانه می‌ کردند و کبوتر بچه‌ ها، روی‌ دست آدم می‌نشستند و او به من یاد می‌ داد، چگونه آن‌ها را نوازش کنم و دوست بدارم. یادم هست، یک روز که تخم کبوترها را از لانه برداشته بودم، با صدایی بغض‌ آلود😓 گفت: «سهراب‌ جان، این‌ ها بچه‌ های کبوترها هستند و اگر مادرشان ببیند که نیستند، گریه می‌ کند.» و آن‌ قدر گفت که رفتم🚶🏻‍♂ و تخم کبوترها را در لانه گذاشتم. ◀️ ادامه معرفی در 👈🏻سایٺ نمڪٺاب 📓 📖 |@namaktab_ir|
شنبه ۱۸ اسفند ۱۳۵۲:… فرمودند هزار دلار به ماهیانه ۱۰هزار دلاری پادشاه افغانستان برای مخارج تحصیل بچه های او اضافه کن؛🙄 همچنین ماهیانه ۱۰هزار دلار به پادشاه یونان بده!! بعد هم یک منزل برای پادشاه افغانستان در رم بخرید.😐 ‼️همه این پول را از بودجه سری دولت بگیرید. آنچه را هم قبلاً حواله کرده‌اید، بگیرید؛ ولی صورت ریز به آنها بدهید...💥 |@namaktab_ir|
📖💡 💧. قطره‌ای‌ازڪتاب عمه‌ خورشید، قبل از آنکه به دنیای سکوت تبعید شود، قصه‌‌هایی عجیب برایمان می‌‌گفت.✨ از پرنده‌ ها، از آهوهای بیابانی و از گرگ‌‌ها🐺. در قصه‌‌های او، همه‌ چیز، حتی آب و رنگ و درخت و ستاره‌ ها ⭐️حرف می‌‌زدند و هیچ‌ چیز محالی وجود نداشت. ثریا هم گاهی پیش ما می‌ آمد ولی وقتی بر می‌‌گشت، ادای عمه را در می‌ آورد و او را مسخره می‌‌کرد😏. او، از همان بچگی یاد گرفته بود که چه‌ طور می‌‌شود دیگران را مسخره کرد و به آن‌‌ها خندید. مادر، از رفتار ثریا خیلی راضی ‌بود ولی همیشه می‌ گفت: «می‌‌ترسم سهراب به عمه‌ اش برود😓.» و بعد با نفرت ادامه می‌‌داد: «مرده‌ شور نسلش را ببرد😡!» مادرم، همین قصه‌ ها را بهانه کرد و با این دستاویز که حرف‌ های عمه‌ خورشید بچه‌ ها را خرافاتی می‌ کند، ملاقات عمه را برای ما ممنوع⛔️ کرد. ولی من می‌‌رفتم. یواشکی پیش او می‌‌رفتم. پشت دامن باجی‌‌ صغرا، تنها کسی‌ که حق داشت پیش عمه‌ خورشید برود، قایم می‌‌شدم و می‌‌رفتم👣. ◀️ ادامه معرفی در 👈🏻سایٺ نمڪٺاب 📓 📖 | @namaktab_ir |
💧قطره‌ای از کـتابـ دکان من در میدان بازار کهنه است. مدتی پیش دیدم جوانی را که داخل قفسی⛓ بود، سوار بر گاری آوردند و گفتند ادعای پیامبری کرده است. من دستی در طب 🌡دارم. برخی بیماری ها را می‌شناسم. فهمیدم که بیچاره مشاعرش را از دست داده است😓. او را به سیاه چالش🕳 عسکریه بردند. آمده‌ام تقاضا کنم بگذارید به دیدنش بروم و معالجه‌اش کنم! تمیمی که داروغه‌ی زندان است، ممانعت😡 می‌کند. ابن ابی داوود به نوجوانانی که پشتش را می‌مالیدند، تکیه داد و اخم کرد😠. این فضولی‌ها به تو نیامده است، مردک! تو یک ادویه‌ فروشی نه یک طبیب حاذق😏! به گمانم می‌خواهی به اسراری که پشت این ماجراست، نقبی بزنی. بدان که داری با جان خودت بازی می‌کنی☠! خرید آسان از طریق ایتا🌱👇🏻: @bakelas_ha ◀️ ادامه معرفی در 👈🏻سایٺ نمڪٺاب 📔 📖 🌸 علیه السلام | @namaktab_ir |
📝. قطعه‌ای‌ازڪتاب 🦋••لب روی لب‌هایش گذاشتم.  🥀••انگار یک تخته‌چوب زیر لبم آمد.  سخت و خشک. هیچ گوشتی به تن بچه‌ام نمانده بود.  💔••یاد روضه اباعبدالله کنار پیکر علی‌اکبر دلم را چنگ زد.  😭••آقا کنار پیکر پسرشان چه کشیدند؟ بچه‌هایم خاک پای علی‌اکبرش هم نبودند. 💗•• چشم‌هایم را بستم. صورت به صورت علی. نفس نفس می‌کشیدم تا بوی جانش در مشامم بماند.  😔••دیگر نه چیزی می‌دیدم، نه چیزی می‌شنیدم. از این دنیا جدا شده بودم، شناور در بی‌وزنی و خلسه‌های ذهنی، جایی میان زمین و آسمان؛ جایی در انتظار بهشت... 🌱•• دستم را زیر سرش بردم تا بغلش کنم؛ مثل وقتی به دنیا آمد... خرید این کتاب‌ِ شیرین از طریق👇🏻: @bakelas_ha ◀️ ادامه معرفی در 👈🏻سایٺ نمڪٺاب [@namaktab_ir]
💧 قـطره‌ای از کـتابـ زیبایی اش آن قدری بود که مشهور شده بود بین همه💫! اسمش مصعب بود، جوان رشید زیبارو👱‍♂! پدر و مادرش هم مشهور بودند، چه به پولداری💰 و چه به قدرت! رفت و آمد جوان ها پیش پیامبر را می دید و گه گداری حرف هایی می شنید که از جنس حرف های قبلی و همیشگی نبود🤔! از لذت دنیا همه جوره بهره مند بود، اما دل و جان❤️ مسلمانان را چنان آرام و پر انرژی می دید که خودش را به همان مقدار نا آرام😓! خودش خواست که کلام پیامبر را بشنود. خودش خواست که مسیرش را عوض کند. مسلمان شدن مصعب یک ولوله ای انداخت بین همه😧؛ باید مقابلش سد می ساختند⛓! خرید از طُرُق:😉👇🏻 https://b2n.ir/e11951 @ketab98_99 ◀️ ادامه معرفی در 👈🏻سایٺ نمڪٺاب 📙 📖 | @namaktab_ir |
🦋🍃 خوشا به حال منتظران قائم...💚 🍃@namaktab_ir🍃
آیا در راه؛ راه‌زنان اموالت را غارت کرده‌اند⁉️ از سرزمین پارس که چنین ژولیده و فقیرانه بیرون نیامده‌ای❔ نگاهی به چشمان کشیش انداخت؛ نگاهی که تا عمق نگاه کشیش پیش می‌رفت....🤭 – هرچه داشتم مسیح از من گرفت.🙌🏻 – مسیح؟‼️ – آری، او از همه راه‌زنان تیزتر و با مهارت‌تر است. او پدر و مادرم را از من گرفت و مرا سرگشته بیابان‌ها کرد.🗣 خرید از طریق: https://b2n.ir/w41286 @ketab98_99 ◀️ ادامه معرفی در 👈🏻سایٺ نمڪٺاب @namaktab_ir
🌱🌹 دوست داشت مثل برادرهایش، مرد باشد..! خرید کتاب☺️👇🏻 @bakelas_ha <@namaktab_ir>
♡••♡ 🍉یک قاچ از کتاب عاشق‌های وفادار، فقط لذت عشق را درک می‌کنند،♥️ اما آدم‌های بی‌وفا مصیبت عشق را می‌فهمند!💔 <@namaktab_ir>
گاهی خانه ریخت و پاش بود؛ 🤓علی گوشه ای داشت دسته گلی به آب می ‌داد؛ 👥سنا و ملیکا داشتند سریع معقولات و محسوسات دعوای تاریخی می ‌کردند 👦و محمد از سر و کولم بالا می ‌رفت ✍ و من با لبخندی گوشه لبم توی هپروت بودم و قلمم تندتند می ‌دوید روی کاغذ. ☺️کم ‌کم دیدم دیگر خودم را در یک چهاردیواری تنگ و تاریک احساس نمی ‌کنم. 🌟احساس می‌ کنم خانه‌ ام بهشت کوچکی است که تا حالا نمی‌ شناختمش؛ 🌟بهشتی با فرشته های ریز و ریز و درشت. 🌟خواهش می ‌کنم شما هم بفرمایید بهشت  🛍خرید از طریق👇🏻: @ketab98_99 ✅خرید با چند کلیک ساده😉👇🏻: yun.ir/szt6l8 [@namaktab_ir]
🗣معاویه خواست تا سخنی بگوید که عمرو ادامه داد: «می ‌دانی این بزهای نر مغرور چگونه ‌اند؟ همیشه با گردنی افراشته، شاخ و ریشی بلند، سینه‌ای سپرکرده و پاهایی کشیده، ❕متکبرانه پیشاپیش گلّه‌ای که حتی پیش روی خود را هم نگاه نمی‌کند به ‌راه می‌‌افتند. 📛 اگر او به مرغزاری سبز وارد شود، آنان نیز وارد می‌‌شوند و اگر به دره‌ ای عمیق سقوط کند، آنان هم سقوط می‌کنند.»❗️ خرید از طریق: @ketab98_99 [@namaktab_ir]
◇[بخشی از کتاب همپای مسافر اردیبهشت، جدیدترین اثر انتشارات انقلاب اسلامی📚✨]◇ 📖آقا بهشان گفت: چطور شما دکتر و ماما هستید و هنوز بچه‌دار نشدید، نخواستید یا نشده؟ _همسر پسر چادرش را کشید روی صورتش و از خجالت قرمز شد. آقا ادامه داد که امکان بچه‌دار شدن یک نعمت است اگر از این نعمت استفاده نکنید ناشکری کرده‌اید.🥀؟ پسر بالاخره مُقر آمد که: ما تو راهی داریم.🙃 😍]•°•آقا خوشحال شد و گفت: خب پس حرف تمامه. ان‌شاءالله سزارین هم نکنید. خودتان هم ماما هستید و بهتر می‌دانید بچه‌ای که طبیعی به دنیا می‌آید سالم‌تر است. زن دیگر از خجالت نمی‌دانست چکار کند. ✨]•°•آقا به دختری که کنار صندلی‌اش نشسته بود(دختر شهید) گفت: شما خانم ازدواج نکردید؟ دختر سری به نفی تکان داد. آقا گفت: خواستگار خوب اگر آمد سریع ازدواج کنید، اصلا معطّل نکنید؛ این توصیه من به شما. به پول و موبایل و جایگاهش نگاه نکنید. نجابتش را ببنید! https://eitaa.com/joinchat/2615869456C65e7ea9c67
یه همراه خوب داشتن، غنیمته...❤️ https://eitaa.com/namaktab_ir
•📚 آن شب با یک استکان چای نشستم کنارش. جرعه ی اول چای را که خورد، گفتم:« محسن جان! دیر میای، بچه‌ها نگرانت هستند.» لبخندی زد و حرف از صمیم قلبش بیرون آمد؛ حرفی که زبانم را قفل زد. غیرتمند گفت:« هرچی من بیشتر کار کنم، نتانیاهو و ترامپ کمتر خواب راحت به چشمشون میاد؛ پس اجازه بده بیشتر کار کنم.» معنای این حرفش را زمانی فهمیدم که شهید شد؛ وقتی که نتانیاهو توئیت زد و برای یهودی‌ها شنبه خوبی رو آرزو کرد. از شنبه آرام در اسرائیل گفت؛ از شنبه بعد از محسن فخری زاده. تازه آن روز حرف محسن را با پوست و خون درک کردم. محسنِ شهیدم؛ دکتر محسن فخری‌زاده، آرامش را از صهیونیست‌ها گرفته بود...
•💀• جدال آغاز شده بود و اولین قربانی خود را گرفته بود! •°○@namaktab_ir○°•
خواب دیده بودی ... خوابی که خبر از آینده‌ می‌داد💔 ° [ اینجا کلیک کن ] و بقیه بریده‌ها رو بخون:) •°○@namaktab_ir○°•