(🌱´✿✍) 4⃣ قسمت_چهارم ✂️📗چه زمانی که کاشان بودم و چه زمانی که رفتم منطقه، کمتر یادم می‌آید با سر و روی خاکی آمده باشد خانه اصلاح می‌کرد حمام می‌رفت و می‌آمد خانه. 🤗 📗به رفاه من هم خیلی اهمیت میداد همیشه وضع زندگی ما از بقیه پاسدارها بهتر بود. بودند کسانی که فرش هم به زور داشتند ولی من حتی چیزهایی مثل چرخ گوشت و اتو هم داشتم. ❌📗همین قدر که به فکر رفاه من بود، مواظب بود چیزی از بیت المال قاطی زندگیمان نشود. داوود تازه به دنیا آمده بود. یک روز حالش خراب شد. باید زود میبردیمش دکتر ماشین سپاه دستش بود ولی از آن استفاده شخصی نمی‌کرد کلی طول کشید تا با یک ماشین دیگر رساندیمش دکتر. از او یاد گرفته بودم حتی از تلفن استفاده شخصی نکنم. اگر هم به ضرورت استفاده میکردم دقیقه هایش را می نوشتم خودش پولش را حساب می کرد و می داد به سپاه. 😍📗همیشه وقتی یکی مان از راه میرسید چه من و چه او؛ دیگری پیش پایش بلند می‌شد. گاهی من تا آشپزخانه می رفتم و برمی گشتم وقتی داخل اتاق می شدم او تمام قد می ایستاد. یک بار از راه که آمدم دیدم سر زانو بلند شد نتوانست کامل بلند شود. چون به این احترام گذاشتنش مقید بود، حدس زدم که باید مشکلی برایش پیش آمده باشد. 🧐📗پرسیدم: چیزی شده ؟؟؟؟ گفت: چیزی نیست، خوبم الحمدللّه. انگار از طرز نگاهم فهمید که جوابش برایم قانع‌کننده نبود. گفتم: به نظرم پاهات یه چیزیش شده. گفت: نه بابا پام هیچیش نیست. خیلی باهاش کلنجار رفتم. بالاخره کتمان کردن را گذاشت کنار و گفت: حقیقتا چند روزیه که من نتونستم پوتین هامو از پام در بیارم حالا این انگشتای پام توی پوتین پوسیده. 😧📗خواستم بلند بشم که دیدم خیلی درد داره جوراب هایش را آهسته از پایش در آوردم. کم مانده بود چشم‌هایم از حدقه بزند بیرون انگشت های پایش مثل گوشتی شده بود که توی تابه سرخ کرده باشند. چند بار آنها را با آب گرم شستم، بعد هم با حوله تمیز خشک کردم. نه یک بار چهره اش را از شدت درد در هم کشید و نه حتی یک آخ گفت. می دانستم چه دردی میکشد ولی به روی خودش نمی آورد. ⌈🌿° @namaktab_ir ○°.⌋