📘 📖 📝 🔻 🔹 بالا رفته، و سفیدی موهای سرش👴🏻 بر سیاهی آن غلبه کرده، استخوانهایش سست و قامتش خمیده شده بود. 💪🏻 او فقط بقدری بود که به سوی معبد 🕌« » برود و به امور این عبادتگاه رسیدگی کند و پند و اندرز خود را به مردم 👥ابلاغ نماید، ⬅️ سپس به انجام و عبادت🤲🏻 بپردازد و با پایان روز، شب تاریک🌌 را در صحبت با همسرش🧕🏻 و 📿 به صبح برساند. 🔸زکریا روزی یک ساعت🕰 نیز به مغازه خود می رفت، تا با 💴که کسب می کرد امور زندگی خود را می گذراند و به یاری و می پرداخت ☝️🏻 ولی در هر حال از یاد و ذکر پروردگار خویش غافل نمی شد.❌ 🔹زکریا از عمرش می گذشت☝️🏻 اما هنوز نصیبش نگشته بود ❌و فرزندی🧒🏻 از او حاصل نشده تا موجب و او باشد. 👈🏻لذا او همواره با غم و اندوه😔 خستگی و نومیدی به منزل🏠 وارد می شد و پیوسته در این فکر بود که چون طومار📜 زندگی او درهم پیچیده شود و گریبانش را بگیرد. ☝️🏻کیست که و وی باشد،🤔 🔸زیرا و زکریا خود از 😈 بودند و باید کسی آنان را کنترل و هدایت می کرد. ☝️🏻اگر این مردم 👥بحال خود بمانند، >دین را زیر پا می گذارند، 😈 را ترویج و قوانین کتاب آسمانی📖 را تغییر می دهند. 👈🏻این خاطرات دردناک روح زکریا را می آزرد و 😔 بر جان و دل او می افکند، ولی زکریا مردی و 😌بود. 🔹 او تنها در دل شب🌌 آه ناله ای جانسوز😩 سرمی داد و بدینوسیله خود را از ❤️ سبک می ساخت و باید چنین باشد زیرا که به ، و معتقد و به قضای او خشنود 😃بود. ادامه دارد.... _☀️ 🌤 🌥 ☁️ _ ڪلیڪ ↩️ ‌‌↶به مابپـــ💕ــــیوندید↷ ─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰ ڪپے‌بہ‌نیت‌ظہوࢪ ⛥ߊ‌ࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄‌ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊ‌ࡋܦ߭ܝ‌ّܟ᳝ߺ ╔═ೋ✿࿐ ⛥ نشر‌معارف‌شهدا‌درپیامرسان‌ایتا🇮🇷👇 ••••••••••♡♡♡♡•••••••••••🆔 https://eitaa.com/joinchat/2028601538C14264c1e4a ••••••••••♡♡♡♡••••••••••• ╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐