🌹 🌹 🌼 توي جبهه اين قدر به خدا مي رسي، مياي خونه يه خورده ما رو ببين. شوخي مي كردم. 🦋 آخر هر وقت مي آمد، هنوز نرسيده، با همان لباس ها مي ايستاد به . ما هم مگر چه قدر پهلوي هم بوديم؟ 🌼 نصفه شب مي رسيد. صبح هم نان و پنير به دست، بندهاي پوتينش را نبسته، سوار ماشين مي شد كه برود. 🦋 نگاهم كرد و گفت «... وقتي تو رو مي بينم، احساس مي كنم بايد دو ركعت بخونم». 📚 يادگاران، جلد 2، كتاب شهيد محمد ابراهيم همت، ص 33. ↙️بپیوندید↙️ ╭━━❀🕊❀🌼❀🍃❀━━╮ @namazmt ╰━━❀🍃❀🌼❀🕊❀━━╯