💫💫بسم الله الرحمن الرحیم💫💫
قسمت هفتم:
#داستان_آرمان_برسردوراهی
بخاطر گرانی رای نمی دهم!
آرمان از پنجره تاکسی به بنرهای انتخاباتی نگاه می کرد و حرف های استاد در ذهنش مرور می شد.
اولین دانشگاه در ایران ۵۰۰ سال قبل از اسلام و تا ۵۰۰ سال بعد از اسلام هم جزو دانشگاه های مهم جهان بوده است یعنی حدود ۱۰ قرن. خدایا می شود دوباره دانشگاه های ما در جهان حرف اول را بزنند. آیا می شود ما جزو اولین کشور تولید علم باشیم؟ چگونه؟
آرمان در آرزوهای خود غرق بود که راننده تاکسی با اشاره به بنرها سکوت را شکست گفت:
+ تو خدا ببین چطور پول💰 این مملکت رو هدر می دن، چه بنرهای بزرگ و چه هزینه های هنگفتی می کنن، تازه ریخت و پاش های مثل شام🥐🍖🍗🍕 و میتینگ های تبلیغاتی که برای از ما بهترونه.
یکی از مسافران گفت: خوب اگر فضای جامعه انتخاباتی نشه، که دیگه هیچی، کسی مشارکت نمی کنه!❌
+ آقا چی میگی اینها راست میگن اینقدر گرونی و تورم نیارن تو کشور بسه، والا بخدا از سحر تا بوق سگ باید جون بکنیم تازه هشتمون هم گروه نه. خودت یه حساب سر انگشتی بکن گوشت🍖 کیلویی ۷۰۰ هزار تومن، مرغ🍗 کیلویی ۱۰۰ تومن، تو بخواهی در ماه دو کیلو گوشت🍖 و ۴ کیلو مرغ🍗 بخری فقط باید ۲ میلیون پول بدی تازه حالا حساب برنج🍚 و حبوبات و بقیه رو هم بکن. من که بخاطر این گرونی رای نمی دم.
_ واقعا درست میگی تازه اگر فرد هم مستاجر باشه که نور علی نور.
آرمان می خواست وارد بحث شود که راننده گفت
+ تازه حرفی هم بزنیم، سریع می گن دروان شاه👑 وضع بدتر از این بود والا پدرای ما میگن که در اون زمون وضع مملکت بهتر از این بوده. 🥀🦜
_ خوب البته از انصاف هم نگذریم الان ما پیشرفت هایی هم داشتیم مثلا من یادم هست که قبل از انقلاب پنج شش ساله بودم بیمار شدم و مادرم منو پیش دکتری برد که نمی دونم هندی👳🏽♂️ بود یا پاکستانی👳🏽♂️ و هر چی مادرم می گفت که بچه ام تب کرده نمی فهمید تا اینکه با اشاره به او حالی کرد که من سرما خوردم، او هم برای قرص💊 و آمپول💉 نوشت. وقتی می خواستم آمپول رو بزنم وارد اتاقی شدم که یه چراغ نفتی وسط اتاق و یه ظرفی روی اون برای ضد عفونی سرنگ بود تا چشم به سرنگ💉 داخل آب جوش افتاد چنان ترسیدم🥺 که فرار کردم. 🏃
مسافران خندید.😊 آرمان می خواست گفتگوی کلاس دوم با استاد را برای آنها بازگو کند، گلوی صاف کرد و گفت
_ درسته پیشرفتی هایی داشتیم مثلا ...
راننده حرف آرمان رو قطع کرد و گفت
+ چی میگی جوون هنوز تو زندگی نیفتادی تا بفهمی خجالت😥 زن🧕 و بچه👫 یعنی چه؟ حتما الان داری درس می خونی و سر سفره بابات نشسته ای؟
_ بله دانشجوی کارشناسی ارشد هستم ولی...
باز راننده حرفش را قطع کرد و گفت
+ وقتی از صبح🌞 تا شب 🌛می دوی ولی آخرش نمی تونی یه مسافرت کوچیک زن و بچه ات رو ببری، می فهمی دنیا چه خبره؟ الان که راحتی و از همه چیز بی خبری.
_ اره بابا حالا تو جوونی از حرفای ما درکی نداری.❌ امیدوارم به سن ما که می رسی جیب پر پولی💰 داشته باشی تا مثل ما نشی.
راننده و مسافر به گفتگو ادامه دادند ولی این بار دیگر برای آرمان مهم نبود که آنها چه می گویند و فقط ساکت و بی تفاوت به حرفهای آنها، بیرون را نگاه می کرد و تازه فهمید جوانان این مملکت در بحث های بزرگترها جایگاهی ندارند چه برسد در بین مسئولین کشوری. 🚫
یادش آمد به مراسم های محرم، حتی آنجا هم سخنران چند پله بالاتر از مردم می نشیند و آنها را موعظه می کند و کسی نیست که به حرف های جوانان گوش کرده و با آنها گفتگو کند. خدایا پس ما کجای این دنیا هستیم. همه فقط می خواهند حرف خودشان را به ما القاء کنند بدون اینکه بفهمند درد و حرف ما چیست، حرف خودشان را می زنند.
ولی از حق نگذریم استاد امروز به حرفایمان گوش👂 کرد ای کاش مسئولین هم به حرفای ما گوش می دادند. فقط در بین مسئولین رهبر نشست هایی با جوانان و دانشجویان دارند. ای کاش چنین نشست هایی را هم دیگر مسؤولان داشتند.‼️
ادامه دارد ...
قسمت های قبل
#داستان_آرمان_برسردوراهی
📎 قسمت اول
📎 قسمت دوم
📎
قسمت سوم
📎
قسمت چهارم
📎
قسمت پنجم
📎
قسمت ششم
انتشار با شما 🌹
شناسه کاربری کانال گفتگو محور ✨ناقدک✨
🆔
https://eitaa.com/naqedak_ir