نزدیک شدن به نزدیک! استاد دفتر را روی میز گذاشت … - سعیدی ... حاضر! - محمّدی …حاضر! - فرامرزی …حاضر! - مجاهد …حاضر! - حسینی …!!! - حسینی …!!! - استاد امروز هم غایبه … استاد نگاهی کرد … - چهار روز هستش که حسینی نیومده ازش خبر ندارین!؟ بچّه ها همگی سکوت کردند … استاد ناراحت شد … سرخی گونه‌اش تا پیشانیش کشیده شد … ناگهان فریاد زد … - خجالت نمی‌کشید که چهار روز … چهار روز … از رفیق تون بی خبرین؟! نگرانش نشدین؟! چهار روز بی خبر!!! به شما هم میگن دوست!!!؟ رفیق…!؟ صد رحمت به دشمن! چشمهای‌مان … به زمین دوخته … توان بالا آمدن نداشت … شرم و خجالت می‌سوزاندمان … امّا واقعاً … از حسینی چه خبر؟! محمّد چهار روز نیامده!!! نگران شدیم … واقعا نگران … استاد سکوت کرده بود … کتاب را ورق می زد … زیر لب چه می‌گفت …خدا می‌داند! کار او به من هم سرایت کرد … الکی کتاب را ورق می زدم … آشوبی در دل … نگرانی موج می‌زد … - واقعاً محمّد کجاست!؟ چه شده!؟ چهار روز …!!! چقدر بی‌فکرم … لحظه‌ها به سکوت گذشت … شکست … با صدای استاد … - حسین! امروز نوبت کنفرانس تو هست! منتظریم … فیش‌های خلاصه‌ی کنفرانسم را برداشتم … بلند شدم … پای تخته رفتم … - با اجازه‌ استاد! با علامت سر، اجازه داد. ذهنم … قلبم … فکرم … روحم … روانم … پیش محمّد هست … چهار روز غیبت کرده!! کجاست!؟ چرا بی خبرم!؟ وای بر من … چطوری کنفرانس بدم!؟ چی بگم!!! با کدام زبان!؟ سرم را بالا آوردم … نگاهم به انتهای کلاس افتاد … به آن تابلوی خوشنویسی … دلم دوباره لرزید … مثل همان لحظه‌ای که استاد فریاد زد … فیش‌های خلاصه را در دستم مچاله کردم … شروع کردم: بسم الله الرّحمن الرّحیم … بنده‌ی حقیر … حسین … دوست محمّد هستم … کسی که چهار روز غایب است و از او بی خبریم … استاد با تعجّب به من نگاه کرد … دقیقاً عین نگاه همکلاسی‌ها … آری … من حسینم … دوست رفیق غایبمان … کسی که چهار روز غیبت کرده … و بخاطر بی خبری از او … موأخذه شدیم … شرمسارم … خجالت زده‌ام … حرفی ندارم … که آنقدر بی‌تفاوت … اشک‌هایم جاری شد … بغض، تارهای گلویم را … زیر و بم می کرد … حرف زدن برایم … سخت‌تر از نفس کشیدن در آب بود!!! به هر زحمتی بغض و اشکم را خوردم … ادامه دادم … ممنونم استاد … که امروز … بیدارمان کردی … بیدار از یک حقیقت تلخ … و یک خواب نه چندان شیرین!!! بیدار شدیم تا بفهمیم … چقدر زمان گذشته؟! یک روز!!! نصف روز!!! یا مثل اصحاب کهف!!! که سیصد سال در خواب … و وقتی بیدار شدند که … دیگر سکه‌ی آن‌ها … مال عهد دیگری بود … عهد دقیانوس!!! امروز بیدار شدیم … و نمی‌دانیم چقدر خوابیدیم! چهار روز!!!؟ سیصد سال!!؟ بیشتر …!؟ آری خیلی بیشتر … ۱۱۸۲ سال در خواب هستیم!!! و کسی نبود که بر ما نهیب بزند!!! کسی نگفت که اگر محمّد … چهار روز غایب است… مهدی … ۱۱۸۲ سال است که غایب است!!! و کسی فریاد نزد … که ... چطور از وی بی خبرید؟! او که نه تنها دوست … بلکه بهترین دوست‌مان … بلکه پدر مهربان‌مان … بلکه صاحب نفوس‌مان … بلکه صاحب این زمان‌مان … کسی ما را ملامت نکرد … که خجالت نمی‌کشید …!؟ شب‌ها راحت می خوابید … و نمی‌دانید این غایب … آیا به راحتی خوابیده است!؟ یا تا صبح به درگاه الاهی ندبه می‌کند … که خداوندا! شیعیان ما … از اضافه‌ی طینت ما خلق شدند … به خاطر ما … به آبروی ما … غفلت آن‌ها را ببخش! و چقدر نابرابر … که ایشان به خاطر ما در زنجیر غیبت است… امّا… من راحت می‌خوابم! و او نگران من بیدار … خودشان گفته اند: "اِنّا غَیر مُهملین لِمُراعاتکم" محال است که هوای‌تان را … نداشته باشیم … و این بزرگترین غایب زندگی‌مان … هرگز باعث نشد … که استاد … مارا ملامت کند … به اندازه‌ی چهار روز غیبت دوستمان!!! دیگر قدرت مقابله با بغض نبود‌… مثل استاد‌ … مثل بچه‌های کلاس … مثل تابلوی نستعلیق آخر کلاس … که با بغض … امّا مظلومانه…. نوشته‌اش را فریاد می زد!!! 📚 برگرفته از سایت گل‌های یاس @talabegitaejtehad