📃داستانی از اولیاء یکی از علمای مهم قم، نقل می‌کردند كه یکی از مردان خدا به منزل ما آمد. دیدیم از اولیای الهی است و طیّ الارض و طیّ الهواء دارد،ظهر او را نگه داشتیم. مشغول صحبت بودیم و ما را موعظه و نصیحت می‌کرد که یکی از دوستانم آمد. گفتم: «فلانی! خوشا به سعادت تو. بیا که یکی از اولیای الهی و از همراهان امام زمان علیه السلام اینجاست. بیا او را ببین». تا آن شخص وارد شد، آن مرد الهی بلند شد و با حالتی خاص از رفیق ما خواست که بیرون برود. رفیق ما رنگ از صورتش پرید و برگشت و از خانه بیرون رفت. من هم نشستم و خجالت کشیدم؛ ولی به آن ولّی خدا حرفی نزدم. یک مقداری نشستیم، تا اینكه گفت: «خوب، اجازه دهید مرخص بشویم». گفتم: «دفعه بعد، چه وقت تشریف می‌آورید؟» گفت: «من خودم اینجا نیامدم که بگویم بعد چه وقت می‌آیم؟ به من اجازه دادند که اینجا آمدم. دفعه بعد را هم خدا می‌داند. شاید هم تا آخر نیامدم». ادامه دارد... ┄┅═✧❁••❁✧═┅┄ 🔻کانال رسمی آیت الله ناصری 🔷@naseri_ir