#همزمانی
#هفت
سلام. راجب مسئله همزمانی. اتفاقات زیادی رو شاهد بودم اما اون چیزی که بهتر از همه یادمه همین چند روز پیش توی کربلا بود. من اولین بارم بود مشرف میشدم حرم امام حسین(ع) خیلی براش ذوق داشتم خیلی برنامه ریزی کرده بودم، خیلی درد دل داشتم اما تا وارد حرم امام شدم انگار زبانم بند اومده بود، هیچی نمیتونستم بگم حتی برای بقیه دعا کنم، هی خودم رو سرزنش میکردم باز چیکار کردی که الان تو این حالتی... خیلی ناراحت بودم رفتم حرم حضرت عباس(ع) گریه میکردم و از ایشون میخواستم کمکم کنند تا بتونم کمی با امام حسین(ع) حرف بزنم. همش توی ذهنم تکرار میشد چرا نمیشه، چرا هیچی توی ذهنم نمیاد با همین فکر ها وداع خوندم و سمت سامرا با کاروان حرکت کردم. توی مسیر بغل دستیم بدون هیچ سوالی از طرف من یا مقدمه ای شروع کرد داستان مدینه رفتن استادش رو برام تعریف کردن. میگفت استادش وقتی به مدینه رسیده پشت پنجره های بقیع وایستاده بوده و هیچی نمیتونسته بگه بعد از استادشون میپرسن که چرا اینطوریه استادشون جواب میدن که روح عظمت و بزرگی امام رو درک میکنه برای همین وقتی در برابر امام قرار میگیره اون عظمت امام روش تاثیر میگذاره و سکوت میکنه.... اون دوست عزیزم با تعریف کردن این داستان میخواست جایگاه امام رو توضیح بده نمیدونست جواب سوالی که این همه دنبالشم رو داره میده...