" من خودم را دیدم " ۳ می‌ترسیدم دوستان و اطرافیانی را که با هزارجور نقش بازی کردن و وانمودکاری بدست آورده‌ام با یک محاسبه اشتباه و کار خطا از دست بدهم پس باید بسیار دقت می‌کردم که از جان من چه می‌خواهند. شخصیت من وابسته به نگرش دیگران بود و هستی من در گرو قضاوت آنها..   (عروسک خیمه شب بازی)   همچون آدم آهنی بودم که کنترلش دست دیگران بود، نیروهایی از درون و بیرون بر من وارد می‌شد که نمی‌دانستم این نیروها از کجا منشا می‌گیرند؟ و مکانیسم اثر آنها بر وجود من چگونه است؟! روزی  ماشین پدرم را برداشتم تا با چند تا از دوستانم بعدازظهر جمعه‌ای را در کنار هم خوش بگذرانیم. سعی داشتم طوری رانندگی کنم که آنها از یک راننده‌ی خوب و حرفه‌ای انتظار داشتند. شاید اگر آنها داخل ماشین نبودند طور دیگری رفتار می‌کردم. نحوه نشستنم پشت فرمان، کیفیت دنده عوض کردن، گازدادن، سرعت، سبقت گرفتن، ترمز گرفتن و همه و همه... تلاشم برای بدست آوردن قضاوت مثبت و بهتر آنها بود. گویا آنها ذهن مرا تسخیر و رفتار و حرکاتم را تحت کنترل گرفته بودند و من چون عروسک خیمه شب بازی کاری را می‌کردم که آنها از من انتظار داشتند. اولین باری بود که بدون دقت در علایم رانندگی، حواسم فقط در رانندگی به خودم بود. تجربه‌ای بسیار تلخ بود. تلخ بخاطر اینکه متاسف بودم که اینقدر تحت تاثیر قضاوت دیگران هستم و قضاوت آنها مثل سایه‌ای بر من سنگینی می‌کرد و اراده مرا تحت تاثیر قرار می‌دهد و تلختر از آن اینکه بعدا فهمیدم تنها این بدبختی و جریان شوم در رانندگی نیست بلکه کل زندگیم همینطور تحت کنترل دیگران است. اصلا چنین انتظاری از خودم نداشتم. گویا اولین باری بود که خودم را می‌دیدم.  جامعه بطور زیرپوستی آموزه‌های درست و غلطش را بر ما تحمیل کرده بود و ما عروسک‌های خیمه شب بازی جامعه اطراف خود شده بودیم. چشمم را باز کردم دیدم همه رفتارم تحت کنترل و فشار اطرافیان هست. در محافل و مجالس از دید دیگران خود را می‌نگریستم. نگاه‌های دیگران برگرده روانم سنگینی می‌کرد. از طرف دیگران خود را تحت نظر قرار می‌دادم و به خودم فکر می‌کردم. از زبان آنها با خودم حرف می‌زدم. طوری رفتار می‌کردم که مورد پسند آنها باشد.   (موفقیت) "چند گویی من بگیرم عالمی          این جهان را پرکنم از خود همی" جامعه مردم را مسحور موفقیت و شهرت و ثروت کرده بود. بدوید که موفقیت حق شماست. حسرت بخورید و با شلاق حسادت و مقایسه بر روح و روان خود بکوبید تا انگیزه برای حرکت پیدا کنید. با اینکه روانشناسها و جامعه مدام بر طبل موفقیت می‌کوبیدند ولی از درک مفهوم موفقیت ناتوان بودم. باید دقیقا به کجا می‌رسیدم تا مرا آدم موفقی بدانند؟ موفق شدن کسب پول بود؟ مدرک بود؟ مقام و شهرت بود؟ اصلا نمی‌توانستم متوجه شوم؛ هر قله‌ای از موفقیت را که فتح می‌کردم جامعه قله مرتفع‌تری را نشانم می‌داد و من خسته و له‌له زنان کوههای موفقیت را یکی پس از دیگری بالا می‌رفتم. اسم این تلاشهای جان فرسا را زندگی گذاشته بودم. همه از موفقیت حرف می‌زدند و انسان‌های موفق را تحسین و تعریف می‌کردند و صفاتی به انسان‌های موفق می‌دادند اعم از زیبا و باعرضه و زرنگ و باهوش و...  این حرفها مدام در گوشم می‌پیچید و مرا برای رسیدن به موفقیت تحریک می‌کرد. هر یک از اطرافیان و دوستان را ابزاری برای ترقی و موفقیت خود می‌دیدم، غبطه کسانی را می‌خوردم که در جامعه مشهور و موفق هستند. اصلا علاقه و استعداد خودم مطرح نبود. فقط می‌خواستم به شهرت برسم و موفق شوم.  کتابهایی که می‌خواندم در مورد موفقیت در روابطم و آینده بود همچون "ده قدم تا موفقیت"، "چگونه حافظه برتری داشته باشم؟"، " آیین دوست یابی"، " آیین زندگی" اگر می‌خواستم موفق بشوم باید رقابت و ستیزه جویی را می‌پذیرفتم. رقابت، ناخودآگاه خشم به همراه داشت. آرزوی موفقیت به معنی ناراضی بودن از وضعیت فعلی بود. باید روزگارم را تلخ می‌گذراندم تا در آینده خوش باشم و  به موفقیت دست پیدا کنم، اما آن آینده هیچ گاه از راه نمی‌رسید.