" من خودم را دیدم " ۶ فکر‌ها در شب : در تاریکی اتاق خوابم دراز کشیده بودم فکرهای آزار دهنده از راه رسیدند، زودتر از پشه‌های این فصل گرم که وزوزکنان به سراغ آدم می‌آیند. نکند امشب هم با افکارم درگیر شوم و نخوابم ؟ نه دیگر هیچ فکری را نخواهم گذاشت از ذهنم عبور کند، اگر به اولین فکر فرصت جولان بدهم افکار دیگر هم به تبع اولی خواهند آمد. امشب دیگر فکر نمی‌کنم تا آسوده بخوابم. چه معنی دارد که انسان با فکر کردن خواب راحت را بر خودحرام کند؟ به خودم آمدم، دیدم که ساعت‌هاست دارم فکر می‌کنم تا فکر نکنم. از این تلاش بیهوده خنده‌ام گرفت کلافه و عصبی بودم. باز ذهن با ترفندی ساده فریبم داده بود و بنوعی دیگر بازیچه دست افکار شده بودم  واقعا نمی‌شد فکر را با فکر کردن از بین برد  سراغ گوشی موبایلم رفتم و ساعاتی را در شبکه‌های اجتماعی گذراندم؛ چقدر خوب در شبکه‌های اجتماعی دیگران نقشه‌ی راه را برای جلب توجه و خودنمایی نشان می‌دادند انگار مسابقه بود. این مسابقه‌ها به قدری جذاب بود و چیزی در درونم را اقناع می‌کرد انگار این من هستم که در این مسابقه شرکت کردم و مسخ می‌شدم انگار که این مسابقه‌ی دیده شدن، خیلی می‌تواند هیجانات در من تزریق کند و اندکی احساس زندگی کنم هرکس به شکلی خودنمایی می‌کرد، یکی مانند بدبختی گرسنه غذا می‌خورد یکی مانند ماری خوش خط و خال عرض اندام می‌کرد و هر روز دور کسی می‌پیچید یکی همیشه در حال پارس کردن و نشان دادن قدرتش با مصرف مخدرات و پول بود دیگری هم مانند گم‌شدگان با تغییر جنسیت یا تغییر تیپ‌ و استایل، لایک جمع می‌کرد ! احساس می‌کردم این خودنمایی‌ها، گوشه‌ای از ذهنم پنهان می‌شدند و در شرایط گوناگون مانند یک میمان دست‌آموز، تقلید وار اجرایشان می‌کردم یا در پساپس مشکلات و سختی‌ها برای اندکی آرام شدن، سریعا این دریافتی‌ها در ذهنم مانند قطاری رد می‌شد تا در موقعیتی اجرایشان کنم هندزفری را به گوشهایم چسباندم صدای آهنگ را بلندتر کردم تا همینطور خوابم ببرد. فکر در صبح : اصلا میلی برای شروع روز جدید در خود نمی‌دیدم. بدنم سست و بی‌حال بود. هیچ محرک درونی برای شروع روز جدید در خود نمی‌دیدم. زندگی دیگر برایم زیبا نبود پشت همه‌ی کارهایم نوعی اجبار وجود داشت. از خواب بیدار شدم ذهنم هم بیدار شد و شروع بکار کرد. مثل یک رادار داشت محیط اطراف را میسنجید عجول و ترسناک می‌خواست یک دریافت کلی از روزِ شروع شده داشته باشد و روز ناشناخته را که در پیش بود بررسی کند! امروز چه اتفاقاتی خواهد افتاد؟! من چه کار خواهم کرد؟! کارهای فراونی در طول روز داشتم که باید انجام میدادم. ذهنم روی یک فکر گیر می‌کرد، دیگر نمی‌چرخید گویی از کار افتاده است. فکری ترسناک ذهنم را چنان گیر مینداخت که از شدت ترس جرات جدا شدن از آن موضوع را نداشتم .  روی یک موضوعی قفل میشدم انگار مهمترین مساله دنیا همین همینی است که مرا تسخیر کرده است. از دست افکار و هیجانات و احساسان ناخوشایندم  به ستوه آمده موجی از افکار و هیجانات نامشخص و مبهم از درون بالا میامد و مرا به حرکت وا می‌داشت. کنترلم در دست هیجانات و افکاری افتاده بود که هیچ سر سازگاری با من نداشتند. همچون موجودی مسخ و جن زده بودم که از درون فشارهایی تکانم می‌داد. نمی‌دانم چرا صبح‌ها مثل شب‌ها نبود صبح‌ها انگار تمام دنیا اجازه نمی‌داد که تو بتوانی مقداری نفس راحت بکشی لحظه‌ای را آرزو می‌کردم که از شدت افکار کاسته شود و دقایقی بدور از هیجان و فشار افکار، فقط از پنجره اتاق بیرون را تماشا کنم یا بدون هیچ خواست و تمنا و آرزویی به تابلو دیوار اتاقم چشم بدوزم و چشم‌هایم انقدر خسته شود که خود بخود بسته شود و همه ماهیچه‌های بدنم شل و آرام مرا در آغوش گیرند. آرزویی بود دست نیافتنی! چگونه می‌توانستم آرام بگیرم در حالی که همه چیز در عالم برای من یا ترسناک شده بود یا دست‌نیافتنی فکر اینکه باید کار خاصی برای نجات بکنم، دوباره بر آشوب درونیم دامن می‌زد. نباید بیکار بمانم، هراسان گوشی موبایل را بدست گرفتم و تند‌تند صفحات را بررسی کردم. فایده نداشت گوشی را زمین گذاشتم، تلویزیون را روشن کردم کانال‌ها را سریع بررسی کردم اما باز هم لذت بخش نبود بلند شدم تا بیرون بروم امّا نمی‌دانستم برای چه کاری! شاید می‌خواستم از خودم فرار کنم دوباره نشستم. گفتم آرام بگیر هیچ اتفاق خاصی قرار نیست بیافتد چرا باید اینهمه مضطرب می‌بودم؟ اگر آرام بمانم چه از دست خواهم داد؟ زمان؟! موفقیت؟! دوستان؟! یا تایید دیگران؟! آیا رسیدن به آرزوها به قیمت روانی کردن خودم و خراشیدن روح و روانم بود ؟