من یک همزمانی که در زندگیم تجربه کردم روزی بود که بعد از صحبت با یک مشاور که درباره ارتباط من و یکی از رفیقانم صحبت کرده بود و بهم گفته بودن که باید دیگه باهاش در ارتباط نباشم و برای کمک بهم گوشیم رو گرفتن و با مادرم هم صحبت کردن تا مدرسم رو عوض کنن بود اون شب بعد از کلی صحبت و حال بد من چون واقعاً وابسته ی رفیقم بودم و بدون اون هیچی برام معنی نداشت ما رفتیم حسینیمون هیئت و من طبق قراری که با رفیقم گذاشته بودم تا باهم هرشب سوره مومنون رو سه صفحه اش رو من سه صفحه اش رو اون بخونه شروع کردم به خواندن همینجوری هم اشک از چشمانم سرازیر بود تا بحال اونقدر حالم بد نبود برای اولین بار بود که چشمام از شدت گریه قرمز میشدم و سردرد می‌گرفتم اون شب دختر همون مشاور هم اومد هیئت و اون بانی این صحبت مادرش با من و مادرم شده بود چون من اتفاقات بینمون رو برای دوستم تعریف کردم و اون هم طی ماجرایی به مادرش گفت و... خلاصه اون نیست شروع شد و دوستم حدس زد که مادرش با من درباره اتفاقات صحبت کرده در همون زمان سخنران شروع کرد درباره گذشتن از چیزی و اجرش پیش خدا و شهدا و... حرف زدن حتی قبلش آیه ی قرآن هم درباره گذشتن و.... بود حتی دوستم هم برام قرآن باز کرد آیه ای مشابه اومد دقیق یادم نیست اما اون شب واقعا همه چیز با من همزمان شده بودن...:) واقعاً گاهی اوقات که خداوند میخواد بهمون بگه حواسم بهت هست این اتفاقات میفته من یک همزمانی که در زندگیم تجربه کردم روزی بود که بعد از صحبت با یک مشاور که درباره ارتباط من و یکی از رفیقانم صحبت کرده بود و بهم گفته بودن که باید دیگه باهاش در ارتباط نباشم و برای کمک بهم گوشیم رو گرفتن و با مادرم هم صحبت کردن تا مدرسم رو عوض کنن بود اون شب بعد از کلی صحبت و حال بد من چون واقعاً وابسته ی رفیقم بودم و بدون اون هیچی برام معنی نداشت ما رفتیم حسینیمون هیئت و من طبق قراری که با رفیقم گذاشته بودم تا باهم هرشب سوره مومنون رو سه صفحه اش رو من سه صفحه اش رو اون بخونه شروع کردم به خواندن همینجوری هم اشک از چشمانم سرازیر بود تا بحال اونقدر حالم بد نبود برای اولین بار بود که چشمام از شدت گریه قرمز میشدم و سردرد می‌گرفتم اون شب دختر همون مشاور هم اومد هیئت و اون بانی این صحبت مادرش با من و مادرم شده بود چون من اتفاقات بینمون رو برای دوستم تعریف کردم و اون هم طی ماجرایی به مادرش گفت و... خلاصه اون نیست شروع شد و دوستم حدس زد که مادرش با من درباره اتفاقات صحبت کرده در همون زمان سخنران شروع کرد درباره گذشتن از چیزی و اجرش پیش خدا و شهدا و... حرف زدن حتی قبلش آیه ی قرآن هم درباره گذشتن و.... بود حتی دوستم هم برام قرآن باز کرد آیه ای مشابه اومد دقیق یادم نیست اما اون شب واقعا همه چیز با من همزمان شده بودن...:) واقعاً گاهی اوقات که خداوند میخواد بهمون بگه حواسم بهت هست این اتفاقات میفته