#رمان_مذهبی
همهی من برای تو
قسمت ۳۵
بعد از خرید شیرینی یوسف درب خانه را با کلید باز کرد و با صدای بلند گفت: مادربزرگ سلام! مهمون داریم. مادربزرگش روی مبل نشسته بود و تلویزیون نگاه میکرد بهسختی از جایش بلند شد، وقتی چشمش به زهرا افتاد با خوشحالی گفت: بهبه عروس گلم، خیلی خوشاومدی مادر! بفرمایید! زهرا رفت و با مادربزرگ روبوسی و احوالپرسی کرد. یوسف گفت: مادربزرگ ما میریم تو اتاق، شما راحت باشید. مادربزرگ گفت: باشه پسرم هرجور راحتید بعد هم آهسته رفت و روی مبل نشست. یوسف زهرا را بهطرف اتاقش هدایت کرد زهرا وارد اتاق یوسف شد بوی عطریاس اتاق رو پر کرده بود ، یوسف به زهرا تعارف کرد که روی مبلی که در کنار میز تحریرش بود بنشیند. زهرا در حالی که به اطراف نگاه میکرد روی مبل نشست و گفت: بوی عطریاس از کجا میاد؟ یوسف رفت و از کنار کتابهایش یک سجاده آورد و بازش کرد، یک شیشه کوچک عطر و مهر کربلا لای آن بود، یوسف گفت: مهر مال کربلاست و شیشه عطرهم یکی از دوستام از مشهد برایم آورده هروقت این عطر رو میزنم یاد تو می افتم! زهرا با تعجب گفت: یاد من؟ چه ربطی داره؟ یوسف با خنده گفت: چون چادرت بوی عطر یاس میده! زهرا گفت: من اصلاً به چادرم عطر نمیزنم! یوسف گفت: چرا برای من همین رایحه رو داره! زهرا خندید و گفت: توهّم زدی! یوسف گفت: تو کار عشق این چیزها عجیب نیست. زهرا گفت من خیلی گل یاس رو دوست دارم تو چی؟ یوسف گفت:
در سرای گلفروشان گرچه گل بسیار است
گشتن در پی گلی چون تو بسی دشوار است
زهرا گفت: یوسف؛ تو واقعاً شاعری! یا فی البداهه شعر میگی؟ یوسف خندهای کرد و گفت: بعضی اوقات شعر میگم اما حسوحال شعر گفتن وقتی پیش میاد که تو رو میبینم، زهرا گفت: خوب حالا بیا در مورد تحقیقمون صحبت کنیم. یوسف گفت: حالانمیشه یه امروز رو ولکنی! زهرا گفت: یوسف، هفته دیگه باید تحقیقمون رو تحویل بدیم تازه ارائه هم داریم، پس عشق و عاشقی رو بزار برای بعد. یوسف روی زمین مقابل زهرا نشست و گفت: تو چرا اینقدر بیاحساسی! اصلاً تو منو دوست داری؟ زهرا تو چشمان یوسف نگاه کرد و گفت: معلومه که دوست دارم! یوسف با خوشحالی گفت: از کجا معلومه! زهرا سرش را پاپین انداخت و آهسته گفت: یوسف یهکم به من فرصت بده هنوز زوده بخوام احساسم رو بهت بگم! یوسف نزدیکتر رفت و دست زهرا را در دستانش گرفت و گفت: روز عاشورا تو حرم امامحسین(ع) نذر کردم اگر خدا تو رو به من برسونه هر سال در پیاده روی اربعین شرکت کنم، حالا که از امام حسین (ع)حاجت گرفتم امسال اربعین دلم میخواد با هم به کربلا بریم، تو میایی؟ زهرا که دید یوسف بحث رو عوض کرده با خوشحالی گفت: آره منم میخواستم این اربعین به کربلا برم ولی فکرشم نمیکردم بخواهم با تو بروم! یوسف گفت: فکر کردی میگذاشتم تنهایی بری؟ حالا راسش بگو چقدرخوشحال شدی که میخوایم با هم بریم؟
زهرا سرش را پایین انداخت و گفت: همیشه آرزوم بود اگر ازدواج کنم با شوهرم به زیارت کربلا برم، اونجا تو بینالحرمین دست در دست هم سلام و عرض ادب کنیم. یوسف گفت: منم همین آرزو رو داشتم! در همین حین مادربزرگ یوسف او راصدا کرد و گفت : مادر! یوسف بیا چای و میوه ببر! یوسف از جایش بلند شدو ازاتاق بیرون رفت .
*
نزدیک به ده روز از نامزدی زهرا و یوسف میگذشت در این مدت یوسف و زهرا اکثر مواقع برای کاملکردن پروژه حجاب به کتابخانه میرفتند و این برای هر دو بهانهی خوبی بود که همدیگر را بیشتر ببینند. بالاخره روزی که باید تحقیق را تحویل استاد میدادند فرارسید بیشتر بچهها تحقیقاتشون را تحویل داده بودند اما چون زهرا میخواست ارائه بدهد دیرتر تحقیقش آماده شد. سرکلاس استاد پیشوایی یوسف و زهرا با هم رفتند پیش استاد و بعد از تحویل پروژهشان استاد گفت: خوب آقای فاطمی امروز آمادگی دارید برای ارائه دادن؟ یوسف گفت: استاد هر دو آماده ایم استاد گفت: بسیارخوب کدامتون می خواین اول ارائه بدید؟ زهرا گفت: استاد من حاضرم.
استاد پیشوایی رو به دانشجویان گفت: بچهها خانم حسینی میخوان تحقیقشون رو ارائه بدهند، تحقیق خانم حسینی و آقای فاطمی مربوط به حجاب و بیحجابی و تأثیر آن در جامعه هست و طبق روال ارائه تحقیق، پژوهشگر باید بتونه به سؤال دانشجویان که مربوط به تحقیقش میشه تا حد امکان با ذکر منبع جواب بده، شما میتونید بعد از هر فصل سوالاتتون را مطرح کنید. بعد رو به زهرا کرد و گفت: اگر آماده هستید بفرمایید! یوسف آهسته به زهرا گفت: اگرمیخوای اول من ارائه بدم؟ زهرا گفت: نه خودم میتونم. یوسف لبخندی زد و رفت روی صندلی نشست.
درهمین حین پچپچ بچهها بالا گرفت، استاد گفت: لطفاً ساکت باشید و توجه کنید چون تصمیم دارم از میان تحقیقاتی که در کلاس ارائه میشه سؤال طرح¬کنم، کسانی¬که قبلاً با من¬کلاس داشتند میدونن روش کلاس ما چگونه هست بعد هم رو به زهرا گفت: خانم حسینی لطفاً بفرمایید شروع کنید.