#رمان_مذهبی
پرستوهای زائر
قسمت ۲۸
مهرماه سال پنجاهونه، نیروهای متجاوز بعثی به خاک ایران هجوم آوردند و قسمتی از خاک ایران از جنوب تا غرب را اشغال کردند. من تا آن زمان جنگ را در کتابهای تاریخ خوانده بودم و هیچوقت فکر نمیکردم در ایران جنگ بشود. هرروز که از جنگ میگذشت میگفتم بهزودی تمام میشود اما جنگ همچنان ادامه داشت. در همین زمان نیروهای مردمی برای مقابله با دشمن به مرزها میرفتند. محمد جزو نخستین افرادی بود که برای آزادسازی خرمشهر راهی مرزهای جنوب کشور شد، همچنین پدرش و پدر من هم به جبهه رفتند. احساس میکردم خیلی تنها شدهام. یک ماه گذشت. خیلی دلتنگ پدرم شده بودم، بیشتر دلم برای اذان گفتنش تنگشده بود. همیشه هنگام اذانِ صبح تو حیاط میایستاد و بلند اذان میگفت. یک روز نامهای برایش نوشتم و چند برگ گل رز هم داخل آن گذاشتم. بعد از مدتی جواب نامهاش آمد. خیلی خوشحال شدم! تو نامه نوشته بود: «تو گروهان تخریب در منطقه سرپل ذهاب هستند. از اینکه برایش گل فرستاده بودم اظهار خوشحالی کرده بود و نوشته بود گل باشی!» خیلی دوست داشتم من هم به منطقه جنگی بروم تا هر کمکی که از دستم برمیآید انجام بدهم اما مادرم نمیگذاشت.
یک سال از جنگ گذشت، بیشتر اوقاتم را در مسجد و بسیج میگذراندم. روزهای جمعه همراه دوستانم به نماز جمعه میرفتیم، نماز جمعه را خیلی دوست داشتم. سالهای نخست بعد از پیروزی انقلاب، فعالیت گروههای سیاسی ضدانقلاب علیه نظام جمهوری اسلامی شدت گرفت تا جایی که در مدارس نیز این حرکتها دیده میشد.ما هم مجبور بودیم در مدرسه با آنها مقابله کنیم.
فاطمه امیری شیرازی