#رمان_مذهبی
پرستو های زائر
قسمت ۸۴
به چهرهاش نگاه کردم و گفتم: «حکمت خدا این بوده که زنده بمانی. شاید هم دعاهای من و مادرت بوده! بههرحال من از امام رضا (ع) حاجتم رو گرفتم. هر شب قبل از نماز مغرب سر قرارمون بودم، آن لحظه احساس میکردم تو هم به یادم هستی و بهت میگفتم خیلی دوست دارم و منتظرتم!» محمد لبخندی زد و گفت: «منم میگفتم ما بیشتر!» گفتم: «خیلی دلم میخواست زمان تولد بچه کنارم باشی! خیلی بهت نیاز داشتم! قبل از تولد بچه به مشهد رفتم و از امام رضا (ع) خواستم که تو رو سالم برگردونه. اون زمان هیچ خبری از تو نبود. تو مشهد خوابت رو دیدم... .» بعد تمام خوابی را که دیده بودم برایش تعریف کردم. بهش گفتم: «اونجا به دلم افتاد تو زندهای اما برای پاهات مشکلی پیشآمده.» محمد که با دقت به حرفهایم گوش میداد لبخندی زد و گفت: «تو با این رقت قلبی که داری چطور پزشکی خوندی؟» با خنده گفتم: «دخترت که نگذاشت تو منطقه جنگی بمونم! گفتم دستکم پزشکی بخونم تا مجروحین جنگ رو مداوا کنم. حالا مگه بد شده؟ بهت میگن همسر خانم دکتر!» محمد گفت: «ما مخلص خانم دکتر هستیم!»
گفتم: «محمد تو این سالها که نبودی همش با خودم برنامه میریختم زمانی که تو بیای کجاها باهم بریم. بیشترین خاطرهای که یادآورش برایم لذتبخش بود، وقتهایی بود که به کوه میرفتیم. با خودم گفته بودم اولین جایی که با محمد بیرون بروم کوه باشه. همانجایی که آخرین بار رفتیم.» محمد گفت: «فکر خوبیه. حالا که اومدم دلم میخواد هر جا دوست داری ببرمت.» گفتم: «یه جای دیگه هم نذر کرده بودم با تو بروم.» گفت: «کجا؟» گفتم: «آخرین بار که مشهد رفتم نذر کردم اگه خبری از سلامتی تو برسه، هر وقت اومدی باهم به پابوس امام رضا (ع) بریم.» با شادی گفت: «انشاءالله میرویم.»
فاطمه امیری شیرازی