🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿
🕊🌿🕊🌿🕊🌿
🌿🕊🌿🕊🌿
🕊🌿🕊🌿
🌿🕊🌿
🕊🌿
🌿
#راستی_دردهایم_کو
#عباس_دانشگر🦋
#پارت_19
چند سالی که این زیارت، ذکر پر تکرار من است و چند ماهی است که معنای آن برایم وسیع تر شده. حالا وقتی می گویم:( مبغض لاعداکم... حرب لمن حاربکم... معکم معکم لا مع غیرکم...) مشت هایم میل به گره شدن پیدا می کنند. دارم زیارت نامه را با تماشای تصاویر دمشق در پس ذهنم می خوانم که فاطمه می پرسد:( چرا دعای کوتاه تری نمی خونی؟)
می گویم که می ارزد اگر به جای همه ی دعا ها، همین زیارت جامعه ی کبیره را بخوانی.
جامعه، مثل اسمش، کامل ترین زیارتی است که به دستمان رسیده. زیارت را که می خوانیم، فاطمه گوشی اش را می گیرد رو به رویمان. سر خم می کند به سمت من و عکس می گیرد و نشانم می دهد. حال و هوای آن صبح بهاری، کیفان را کوک می کند. در طول سفر دو سه روزمان، تا جایی که می توانیم عکس می گیریم. عکس ها فقط ترکیب تصویر ها نیستند. عکس ها حس و حال لحظه ها را هم در خود ذخیره می کنند. حس و حال این لحظه ها را دوست دارم.
دو سه روزی که در مشهدیم، مثل باد می گذرد و راهی سمنان می شویم. طبق معمول هر ساله، بساط عید دیدنی ها به راه است. طبیعی است که امسال عید دیدنی های من و فاطمه خاص تر باشد. هر جا که می رویم، کلی آرزوی خوب دشت می کنیم. اولین پنجشنبه شب بعد از نوروز است. با فاطمه چند جایی عید دیدنی می رویم. ایستگاه آخر، منزل مادر بزرگ فاطمه است. موقع خواب به فاطمه می گویم که صبح می خواهم بروم مسجد، دعای ندبه. می گوید:( فردا رو بمون که صبحانه رو باهم بخوریم.) باشه ای می گویم و می خوابیم.
برای نماز که بیدار می شوم، دیگر خواب به چشمانم نمی آید. اولین دعای ندبه سال ۹۵ توی گوشم زمزمه می شود. هوا هنوز سرد است. از خانه ی مادر بزرگ فاطمه پیاده راه می افتم تا مسجد المهدی. بیداری، با این که کار کوچکی است در مقابل وظایفی که داریم؛ اما مهم است. کمترین کار ما شاید این باشد که لااقل کمی، فقط کمی خوابمان برای امام بزنیم و صد البته، ندبه فرصتی است برای فکر کردن به امام. فکر کردن به این که کجای مسیر یاری اش هستیم. من می خواهم سرباز او باشم.
چند روزی از عید گذشته، دست جمعی با برادر ها و همسرهایشان می رویم ورامین، پیش مادر بزرگ. چه زود گذشت عید! تمام فکر و ذکر این روزهایم رفتن است. آن ها که می دانند سفرم نزدیک است، دلواپس اند و گه گاه دلواپسی شان را ابراز می کنند. دوست ندارم این نگرانی ها به مادر و پدرم و فاطمه برسد. بابا یکی دو باری خواسته سر صحبت را باز کند. هر بار از زمان رفتن می پرسد و می داند که خودم هم منتظر خبرم.
یکی از روزهای عید، می رویم خانه ی خواهرم، عید دیدنی. آقا هادی، شوهر خواهرم پاپی شده که برای چه می خواهی به سوریه بروی؟ برایش توضیح می دهم که نیروهای رزمنده نیاز به آموزش دارند. من هم که دوره ی کارشناسی و مربی گری جنگ افزار را گذرانده ام، می خواهم این تخصص را به نیرو های سوری آموزش بدهم تا برای جنگ با دشمنان امنیت منطقه آماده تر باشند.
توضیح می دهم که اگر در سوریه با داعش نجنگیم، دیر یا زود باید نزدیک مرزهای خودمان با آن ها رو به رو شویم. از همه ی این ها گذشته، به عنوان یک انسان، در برابر مردمی که بی پناه مانده اند، احساس مسئولیت می کنم. این یک مسئولیت دینی هم هست. نمی شود بیش از این دست روی دست بگذاریم و فقط نظاره گر جنگ در سوریه باشیم. من نمی خواهم تماشاچی باشم. مثل تماشاچی مسابقه های فوتبال که هر از چندی، تشویقی هم بکنم و در نهایت، هیچ!
🌿
🕊🌿
🌿🕊🌿
🕊🌿🕊🌿
🌿🕊🌿🕊🌿
🕊🌿🕊🌿🕊🌿