🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🌕🖤⛓🌕🖤
🖤⛓🌕🖤
⛓🌕🖤
🌕🖤
🖤
#بســـــم_ربِّ_العشــــــــــق
رمـــــان #دخـتــر_آبـــان
♡#قسمتششصدونوزده♡
امیرمنصور پوست لبش را میجوید.
لحظه ای بعد عصبی و دیوان هوار موبایل را روی میز انداخت و با خشم کف دستش را روی شیشه کوبید.
آرام نشد.
چشم از باغ خزان زده گرفت و از پنجره دور شد.
موبایلش را برداشت و شماره ای گرفت. هماهنگی های موردنظر شاهین زود انجام شد.
امیرمنصور وقتی از اتاق بیرون میرفت،
شمارۀ شاهین را گرفت و کمی بعد با لحنی غریبه و دستوری گفت:
به محض جلب اون مرتیکۀ احمق، منتقل بشه تهران.
خودتم باهاش میآی بهرامی.
شاهین پشت خط کوتاه و جدی جواب داد:
اطاعت میشه سردار.
موبایل را روی صندلی انداخت و دوباره عقیق نوشتۀ آویزان از آینه را تکان داد.
روی عقیق نوشته بود:
تو مرا جان و جهانی...!
شیدا از پله های باریک بالا رفت.
غرغرهای مادرش را میشنید:
این بچه نرسیده، کجا رفت؟
او دست روی دیوار میکشید و بالا میرفت دلش برای اینجاتنگ شده بود؛ برای بوی استانبولی و برای بوی آش گوجۀ
مادرش و برای اتاقی که نه تخت داشت و نه میز آرایش، اما گرم بود.
گرم و آشنا؛ به اندازۀ همۀ روزهای نوجوانی و جوانی اش.
قدم به اتاق گذاشت و کیفش را به آویز قدیمی کنار دیوار زد و شال را از سرش کشید و به طرف پنجره رفت.
پرده را کنار زد و به روشنای آسمان چشم دوخت.
صدای مادرش از پایین پلهها به گوش میرسید:
شیدا... های شیدا... کجا رفتی دختر؟
بیا این چای رو دم کن.
شیدا چشم از حیاط جمع وجور خانۀ پدری گرفت.
چیزی به بهار نمانده بود و او حالا یقین داشت بهارش اینبار سرسبزتر از
همیشه از راه میرسید.
از پله ها که پایین میرفت، باز هم حمیده خانم بود که با کلافگی میگفت:
برم ببینم فهیمه چی میگه.
❌ڪپۍازࢪمــانممنۅع(حࢪام)❌
🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓