🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤 🌕🖤 🖤 رمـــــان ♡ از روی صندلی بلند شد و کاغذهایش را روی میز سرهنگ گذاشت. محکم پا کوبید و گفت: از همکاری شما و همکارانتون ممنونم سرهنگ. اگر مساعدت شما نبود، یقینا به این زودی نمیتونستیم فراهانی رو بازداشت کنیم. سرهنگ نگاهی به اوراق او انداخت. سری تکان داد و وقتی از روی صندلی بلند میشد، جواب داد: من همیشه بابت انتقالی تو به تهران متآسف بودم. قطعا با رفتن تو من یکی از مأموران زبدۀ یگانم رو از دست دادم، اما بهرحال همیشه برات آروزی موفقیت کردم. دو بلیط هواپیما به سوی شاهین گرفت و ادامه داد: هماهنگ میکنم با متهم، تحت‌الحفظ منتقل بشید فرودگاه. -ممنونم سرهنگ. -موفق باشی. شاهین دوباره پا کوبید و به سوی در راهی شد. همهمۀ راهرو زیاد شده بود او در امتداد راهرو راه افتاد و مظفری قتی با او همقدم میشد، گفت: نگران ماشینت نباش. با یه سرباز میفرستمش تهران. نگاه شاهین به انتهای کریدور بود. جواب داد: ممنونم. -حالا چیکار کرده این بابا؟ انگار آشناست؛ آره؟ نبوی به سویشان می آمد. شاهین فرصتی برای جواب پیدا نکرد. نبوی فرم های مربوطه را مقابل او گرفت و گفت: فرم تحویل متهمه. شاهین خودکار را از او گرفت و حسینی پرسید: کی راهی هستی؟ -نیمه شب پرواز دارم. -بازم به ما سر بزن. -عروسی چی شد؟ -بیمعرفت نباشیا. دعوتمون کن. شاهین میان لطف و مهربانی دوستانش به سوی محوطه راه افتاد. سرباز و افسر کنار مگان آگاهی منتظرش بودند. ❌ڪپۍ‌از‌ࢪمــان‌ممنۅع(حࢪام)❌ 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓