🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🌕🖤⛓🌕🖤
🖤⛓🌕🖤
⛓🌕🖤
🌕🖤
🖤
#بســـــم_ربِّ_العشــــــــــق
رمـــــان #دخـتــر_آبـــان
♡#قسمتششصدوبیستودو♡
او در ماشین را باز کرد و به درهای آگاهی چشم دوخت.
بهادر با دستهای بسته، میان دو مأمور جلو میآمد. عصبی بود، غر میزد، فریاد میزد و نگران بود.
شاهین را که دید، با لحنی مدعی پرسید:
اینه رسمش همسایه؟
حالا واسه ما پاپوش میدوزی؟
چون نذاشتم دخترم زنت بشه، واسه ما شر میشی ؟
شاهین بیحالت نگاهش میکرد .
این آخرین دست وپا زدن های آدمی مثل بهادر بود.
قصۀ حرف های پنهانِ دل او به انتها رسیده
بود و عاقبت مجبور بود دهان باز کند؛
قصۀ رسیدن به مجتمع تجاری آسمان و قصۀ بُر خوردنش با مهناز سلیمانی و حتی داستان دیدارهای گاه و بیگاهش با افشان را میگفت؛همه را
همین امشب میگفت!
بهادر دوباره دهان باز کرد، اما به حرف زدن نرسید.
یکی از مأموران سر او را به پایین فشار داد و او به ناچار سوار ماشین شد.
شاهین از سوی دیگر ماشین کنارش جا گرفت و کمی بعد، وقتی سرباز از در آگاهی خارج میشد، صدای آژیر ماشین پلیس در خیابان های شبزدۀ مشهد میپیچید
***
ساعت چند بود؟!
چشم باز کرد و کورمال کورمال موبایلش را از روی عسلی برداشت.
گیج بود.
دیدن نام مادر روی صفحۀ موبایل نگرانش
کرد.
خود را روی تخت قدیمی پدرش بالا کشید و جواب داد:
الو...
مامان!
بغض فهیمه آب شد و خواب از سر الهام پرید.
فهیمه هزار کیلومتر دورتر از او، آن سوی سیم نالید:
من یه مادر بیشعورم، یه زن نفهمم، یه زن احمقم!
الهام پتو را کنار زد. بهت زده بود.
ناباروانه پرسید:
چی میگی ؟
مامان خوبی؟ دخترا...
-الهام!
❌ڪپۍازࢪمــانممنۅع(حࢪام)❌
🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓