🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤 🌕🖤 🖤 رمـــــان ♡ شاهین نگاهش میکرد و در حالت چهرۀ او هر لحظه الهام را میدید؛وقتی از دست بدنگاهی این مرد به خلوت آن اتاق پناه میبرد، وقتی شب ها میترسید و تا نیمه شب دل به قصه های بی سر و ته او خوش میکرد. هر دو دستش کنار پرونده مشت شد و با سری پایین گفت: مجازات حمله به متهم، چند روز بازداشته و نهایتا یه توبیخ کتبی در پرونده. اما حاضرم این مجازاتو به جون بخرم و بلابی به سرت بیارم که طنازی یادت بره! بهادر باز هم پوزخند زد: نمیتونی ! جرأتشو نداری. داشت عصبی اش میکرد و این را شاهین خوب میدانست. لبهایش را تو کشید و گفت: از سابقه دارا بپرسی بهت میگن؛ خروس بیاد آگاهی تخم میذاره! تو که... با حالی پر تنفر سرش را تکان داد: تو که وزغ هم نیستی! پوزخند بهادر آزاردهنده بود. الهام روی صندلی، نزدیک میز عمویش نشسته بود. عصبی بود. ضرب تند پایش و ترق ترق شکستن بندبند انگشتانش که این را میگفت. به ساعت نگاه کرد. از چهار گذشته بود. از روی صندلی بلند شد و به سوی پنجره رفت. امیرمنصور چشم هایش را مالید. نگران بود؛ یک نگرانی بی دلیل که از لحظۀ خبر اتهام بهادر به جانش چنگ زده و رهایش نمیکرد. گوشی تلفن را برداشت و لحظه ای بعد پرسید: الو... موسوی چی شد؟ الهام به جانب او چرخید و امیرمنصور گوشی را سر جایش گذاشت. همان وقت در اتاق با ضربه ای باز شد و نگاه آن دو به سویش کشیده شد. شاهین بود؛ با پوشه ای که حالا مثل یکی دو ساعت قبل لاغر نبود. نگاهش بی اراده به سوی الهام کشیده شد، اما زود نگاه از او گرفت و جلو آمد. مقابل میز امیرمنصور ایستاد و پا کوبید. امیرمنصور بیحوصله گفت: اگه کار امشبت دلیل محکمی نداشته باشه، یه هفته میفرستمت بازداشت تا یاد بگیری مافوقتو نصفه شبی بیخواب نکنی. ❌ڪپۍ‌از‌ࢪمــان‌ممنۅع(حࢪام)❌ 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓