🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤 🌕🖤 🖤 رمـــــان ♡ اینبار به سردی یک مأمور بی احساس و قانونمند جواب داد: بهادر فراهانی شاهد قتل جاوید معتمد بود و همۀ این سالها در مقابل باجی که از خانم افشان میگرفت، سکوت کرد. دهان الهام طعم تلخ خون گرفته بود، از بسکه لبش را زیر دندان فشرده بود. قدم دیگری عقب رفت و به معنای حرفی فکر کرد که از دهان شاهین بیرون بیرون آمده بود. امیرمنصور سرش را آهسته تکان داد، اما بعد با لحنی وحشی و بلند گفت: داری گنده تر از دهنت حرف میزنی سرگرد. موبایلش زنگ میخورد. بیتوجه به آن، ادامه داد: اگه برای حرفی که زدی، سند نداشته باشی، میناب که سهله؛ میفرستمت... عصبی شد. موبایل را به گوشش چسباند و غرید: چی شده کاتبی؟ این وقت شب خواب زده شدی هی زر زر به من زنگ میزنی ؟ سکوت کرد و نگاه نگران شاهین به چشم های او دوخته شد. امیرمنصور یکباره از پشت میز بلند شد و وقتی بی نفس کلاه و کتش را برمیداشت، پرسید: کسی که تماس گرفت، خودشو معرفی نکرد؟ لحظه ای مکث کرد و بعد با چشم های بسته لب زد: حشمت! نام حشمت، وحشت یک روز ابری را به جان الهام ریخت. دست هایش را روی دهانش قفل کرد و چشم هایش را بست. ذهن پریشانش با شدت او را هل میداد به هال خانۀ عمه افشان؛ میان عروسک هایی که انگار هر کدام قصه ای داشتند؛ یک قصۀ تلخ، بدون پایان! ❌ڪپۍ‌از‌ࢪمــان‌ممنۅع(حࢪام)❌ 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓