♧•••﴿فـࢪیــ𝓯𝓻𝓲𝓫ــٖب﴾•••♧ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡ 🖋️📜 هنوز در فکر بودم که نیکان گفت : _حالا میتونم بیام اون سنجاق ها رو از توی سرت در بیارم یا نه دلت میخواد کچل بشی؟ به ناچار گفتم : _باشه بیا . با همین اجازه ، وارد اتاق شد . کتش را درآورد و روی تخت انداخت و بعد پشت سرم نشست و با ظرافتی که از سر انگشتان دستش ، بعید بود ، مشغول جدا کردن سنجاق های نشسته در سرم شد . با جدا شدن آخرین سنجاق از سرم ، فوری از روی تخت برخاستم و یکی دو متری از تخت فاصله گرفتم . انقدر سریع که حتی نیکان را هم متعجب کردم. اخم ظریفی کرد و پرسید : _چی شد؟! لرزش تنم بی اراده بود اما نمی خواستم نیکان متوجه ترس و اضطرابم شود . با جدیت گفتم: _ لطفاً حالا از اتاق برو بیرون . اخمش با لبخندی گره خورد . پرروتر از آن بود که فکرش را می کردم . پرسید : _چرا؟! و من هم با آن که نمی خواستم چیزی از ترس و نگرانی ام بروز دهم ، گفتم: _خسته ام می خوام بخوابم . توقع هر عکس العملی داشتم جز این که بلند بلند به من بخندد. ••• ✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہ‌یگـانہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡