♧•••﴿فـࢪیــ𝓯𝓻𝓲𝓫ــٖب﴾•••♧ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡ 🖋️📜 شاید چند قطره اشک آرامم می کرد اما اصلاً اشکی نداشتم . بعد از چند دقیقه که در کنج اتاق، در فکر فرو رفتم ، برخاستم و سمت حمام رفتم. خسته بودم . اما این افکار لعنتی نمی گذاشت که بعد از یک دوش آب گرم ، که تن خسته ام ، را سست کرده بود ، خواب به چشمانم بیاید. مدت زیادی روی تخت دونفره و بزرگ اتاق غلت زدم . هنوز باورم نمی شد که همه چیز بین من و ماهان به اتمام رسیده دلم میخواست برمیگشتم به گذشته و یک جای کار خراب شده ام را درست میکردم ، تا لااقل یک همچین شبی ، شب عروسی من و ماهان میشد . اما حتی علم فیزیک هم نتوانسته بود ، دستگاهی برای بازگشت به گذشته اختراع کند. هنوز هم علت سوء تفاهم های پیش آمده بین من و ماهان را نمی دانستم و با آنکه خودش برخورد منطقی با همه این اتفاق ها داشت اما خانواده‌اش از چیزی ناراحت یا دلخور بودند که حاضر نشدند با این سوءتفاهمات کنار بیایند. ساعت از دو نیمه شب هم گذشت و کم کم پوشش لطیف خواب ، چشمهایم را اغوا کرد تا فارغ از همه ی تلخی هایی که شروعش با ازدواج من و نیکان کلید خورده بود ، به خواب بروم. ••• ✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہ‌یگـانہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡