♧•••﴿فـࢪیــ𝓯𝓻𝓲𝓫ــٖب﴾•••♧ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡ 🖋️📜 صبح شده بود . در عوض شبی که تا دیر وقت بیدار بودم ، صبح بیشتر از همیشه خوابیدم . نمیدونم ساعت چند بود که با شنیدن صدای مادر کم کم هوشیار شدم . جای تعجب داشت مادر اینجا چه کار می کرد؟ روی تخت نشستم و موهای ژولیده ام را با دستانم مرتب کردم که در اتاق باز شد. مادر با لبخند نگاهم کرد و گفت: _ وای خدا ... قیافش رو ببین ! ...خوبی ؟ میخوای بریم دکتر؟ من اما بی توجه به مفهوم کلام مادر که شاید اشاره ظریفی به شب قبل داشت ، در اثر خواب آلودگی که مغزم هنوز کامل هوشیار نشده بود ، گفتم: _ نه ، خوبم ... تازه الان از خواب بیدار شدم ، یه ذره هنوز منگم . مادر جلو آمد و در را پشت سرش بست و آهسته تر از قبل گفت: _مارال جان زشته که من بخوام تو رو نصیحت کنم ... حالا امروز و فردا رو نمیگم ولی باید تو زودتر از شوهرت بلند بشی ، تو باید میز صبحانه رو بچینی. سرم را کج کرده بودم و با چشمانی خواب‌آلود که از شدت نور زیاد اتاق تنگ شده بود ، به مادر نگاه کردم و مادر ادامه داد: _حال تعارف نکن ، اگر لازمه بریم دکتر ؟ ••• ✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہ‌یگـانہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡