♧•••﴿فـࢪیــ𝓯𝓻𝓲𝓫ــٖب﴾•••♧ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡ 🖋️📜 مادر اخمی کرد و به زمزمه ای لب زد : _هیس ...میشنوه .... کاش نمیگفت که نیکان میشنود . انگار همین حرف باعث شد با حرص بیشتری فریاد بزنم . _بذارید بشنوه ... من نمیخواستمش ... شما و پدر هی تو سرم خوندید ... شما این اجبار و بهم تحمیل کردید .... پس حالا درس زندگی به من ندید ، زندگی با همه ی بدبختیاش لااقل ، اختیار توش هست نه اجبار . مادر با اخم و عصبانیتی که دلیلی برایش نمیدیدم نگاهم کرد و بی هیچ حرفی ، از اتاق بیرون رفت. همیشه شروع به معنی آغاز نیست ، گاهی شروع به معنی شروع شمارش آخرین ثانیه‌های نفس‌های عشقی است که می‌خواهد بماند، ولی راهی برای ماندنش نیست ! باید به خودم می‌فهماندم که این مسئله یک معادله‌ی چند مجهولی نیست که چندین راه حل داشته باشد . این معادله فقط یک مجهول داشت و آن هم از یک راه به جواب می‌رسید . تمام شدن همه‌ی روزهایی که تمام شده بود . ••• ✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہ‌یگـانہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡