♧•••﴿فـࢪیــ𝓯𝓻𝓲𝓫ــٖب﴾•••♧ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡ 🖋️ به خانه که رسیدیم ،غذا گرفته بودیم و دست پر به خانه آمدیم اما ، برخلاف همیشه نیکان گفت: _ پشت میز غذا نخوریم ... سفره بنداز . این تغییر عادت ناگهانی ، کمی غافلگیرم کرد . ولی برای باران بهتر بود . سفره کوچکی پهن کردم و پارچه مخصوص کودک را کنار سفره روی زمین برای باران . هر سه کنار سفره نشستیم و پیشبند باران را که بستم ، ظرف غذایش را که سوپ ساده‌ای بود ، جلوی دستش گذاشتم ، تا بازی بازی با انگشتان دست خودش ، غذا بخورد . با آنکه نیکان حرفی نزده بود و باران با شیرین زبانی اش مرا آرام کرده بود ، اما پای سفره که نشستم ، بغضم گرفت : _ممنون نیکان. سرش بالا آمد سمت من و نگاهش را از غذا گرفت و به من دوخت : _بابت؟! مانده بودم بین کلماتی که هیچ کدام حس غریب درونم را تفسیر نمیکرد. می‌گفتم بابت اینکه مرا به خانه‌ات راه دادی ؟ یا اینکه در مقابل مادرم و دانیال از من حمایت کردی ؟ یا شرط و شروط دانیال را پذیرفتی ؟. سکوتم طولانی شده بود و نگاه نیکان همچنان منتظر جواب . دست آخر وقتی جوابی نگرفت ، خودش کلامم را تفسیر کرد . _ برات سخته که بخوای کنار من بمونی؟! _نه ولش کن ... بحث در موردش بی‌فایده است ... غذاتو بخور. دوباره با قاشق و چنگال تکه ای از کبابم را با برنج همراه کردم و به دهان گذاشتم. طعم خوبی داشت و با دورچین پک غذا و آن کلم بنفش های خرد شده ، طعم بهتری هم پیدا می‌کرد . نگاهم یک لحظه سمت باران رفت . چقدر با مزه غذا میخورد ! ••• ✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہ‌یگـانہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡