♧•••﴿
فـࢪیــ𝓯𝓻𝓲𝓫ــٖب﴾•••♧
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
🖋️
#ورقچهارصدوشصتویک
با آنکه در بشقابش فقط سوپ مخصوص خودش را ریخته بودم اما طوری با زدن سر انگشتان دستان کوچکش ، درون کاسه سوپ ، انگشتانش را به دهان می گذاشت و می مکید ، که از دیدن این صحنه زیبا ، سیر نمیشدم .
البته گاهی هم سمت سفره خیز بر می داشت و می خواست پاتکی به غذای من و نیکان بزند که با این کارش ما را میخنداند و با مقابله نیکان ، دست خالی بر می گشت .
بعد از شام و تشکر از شام دعوتی نیکان ، سفره را جمع کردم و با آنکه احساس شرمندگی و حقارتی در وجود خودم احساس میکردم که نمی خواست دست از سرم بر دارد ،
سمت ظرفشویی رفتم و مشغول شستن ظرف ها شدم که صدای موبایل نیکان توجهم را جلب کرد .
حدس میزدم باید پدرم باشد و قلبم از شنیدن صدای نیکان ایست کرد .
سلامی رسمی گفت و لحظه نگاهش بی اختیار با چشمانم تلاقی کرد .
بعد فوری سمت اتاقش رفت .
حسم میگفت پدرم است .
توان شستن ظرفها را از دست دادم و همان جا پای سینک ظرفشویی خشک شدم .
از شدت اضطراب نه می توانستم سمت اتاق نیکان بروم و نه احساس حقارت و تحقیر اجازه میداد با او روبرو شوم.
دلم به اندازه یک دنیا پر بود از اشک و بغض ،
تکیه به کابینت زدم و همانجا پنجه هایم را در هم گره کردم و چشم بستم.
همراه با نفس های سنگین از بغض ، منتظر بازگشت نیکآن شدم که صدای باز شدن در اتاقش شنیده شد .
چشم گشودم برای دیدن . سمت آشپزخانه آمد.
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہیگـانہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡