♧•••﴿فـࢪیــ𝓯𝓻𝓲𝓫ــٖب﴾•••♧ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡ 🖋️ ورودی آشپزخانه ایستاد و کف دست راستش را روی سنگ کابینت گذاشت و همراه با یک نفس بلند گفت: _ چه بخوای یا نه بالاخره این طوری شد ... پدرت خیلی از هردومون دلخوره ... به من گفت ؛ خودت دختر داری ، اگه یه نفر همچین کاری با دخترت کنه ، تو چه کار می کنی ؟ لبم را زیر دندانم گرفتم ، که او نفس حبس شده‌اش را محکم در هوای آشپزخانه فوت کرد و ادامه داد: _ دو ماه به ما مهلت داد تا از این فرصت استفاده کنیم ... بعد از دو ماه یا باید عقد کنیم یا ... سخت بود بپرسم ولی به هر حال با هر سختی که بود پرسیدم: _ یا چی؟! نگاهش از من فرار کرد: _ یا دیگه پاتو خونه پدرت نمیزاری. حس کردم خفه شدم . سنگینی بغض توی گلویم سنگین شد ، و داشت خفه ام میکرد . تکیه به کابینت بودم که سُر خوردم سمت زمین و بلند گریستم و نیکآن با نگاه پر غمش خیره به من ماند و شاید با غم من همراه شد. زبانم به اعتراض ، با ناله و اشک باز شد: _چرا آخه ... چرا اجبار ؟! ... من این اجبار رو نمیخوام. نیکان قدمی به سمتم برداشت . _ مگه من میخواستم؟ ... هیچ کی اجبارو نمی خواد ... بالاخره اتفاقی هست که افتاده. ••• ✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہ‌یگـانہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡