♧•••﴿
فـࢪیــ𝓯𝓻𝓲𝓫ــٖب﴾•••♧
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
🖋️
#ورقچهارصدوشصتوسه
دلم می خواست حصار دور احساسم را بشکنم و بگویم ؛ این اجبار برای من سخته ، چون تو منو نمیخوای .
قلبم تند تند میزد و اشکانم تمآمی نداشت که نیکان جلوتر آمد و باز طبق عادت روی پنجه های پایش نشست مقابل من.
_بس کن مینو ...
یعنی انقدر زندگی با من برات سخته؟!
حلقه های آبی نگاهم را سمت چشمانش سوق دادم . غم نگاهش را میدیدم ولی علتش را نه .
_چی میگی !؟ ... معلومه که نه .
عصبی پوزخند زد :
_چرت نگو ... معلومه که هست ...
تو فقط باران رو میخوای ...
تو از من متنفری ....
معلومه که نمیتونی دو ماه تحملم کنی .
لحظه ای چشمه ی اشکانم خشک شد و نگاهم مات چشمانش .
انگار کلمات صحبتهای او بیشتر بوی اجبار میداد .
اجباری که انگار از سمت من به او تحمیل شده بود.
_فکر نکن نمیدونم ...
از همون روزی که گفتی بیا به هم یه مهلت بدیم به خاطر باران گفتی ...
تو حتی حاضر بودی به خاطر باران ، دیرتر به خونه بری و قطعاً صدتا کنایه و طعنه هم بشنوی اما باز هم برات هیچ مهم نبود.
نگاهم توی صورتش بود .
باورم نمی شد که او بیشتر از باران نیاز به توجه ام داشت و تمام آن سه ماه فقط انکار کرده بود!
_نیکان!
صدایش عصبی بالا رفت :
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہیگـانہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡