♧•••﴿فـࢪیــ𝓯𝓻𝓲𝓫ــٖب﴾•••♧ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡ 🖋️ لبانم بین لبخند و بغض ، بین غم و شادی درگیر بود و می لرزید و اشک در چشمانم می جوشید که به زحمت گفتم : _حرف دلتو یه بار بهم بزن ... اگه بدونم که منو به چشم پرستار باران ... یا یه مزاحم توی زندگیت نمیبینی ... من این زندگی رو می خوام . بلند نفسش را فوت کرد و بعد از مکثی خیره در آسمان آبی نگاهم زمزمه کرد: _اشتباه کردی مینو ... قلبم لرزید . حس کردم در یک آن ، تمام قلبم به تکه‌های ریز خورد شد و او ادامه داد: _اشتباه کردی ، اون روز خودتو به شکل مارال گریم کردی ... من از تو فرار کردم چون ، نمیخواستم تو رو مارال ببینم ... فکر کنم ، تو هم نمی خواستی که برای من ، به چشم مارال دیده بشی . سرم را آهسته به تایید حرفش تکان دادم و او با جرعه جرعه نگاهی که آنشب رنگ عجیبی به خود داشت ، و به خورد جانم میریخت ، آهسته گفت: _مینوی زندگی من باش لطفا. و انگار با بغض گلویش درگیر بود و همچنان سرسختانه مبارزه می‌کرد برای نشکستن . _من و باران کنارت آرومیم ... ما توی این سه ماه درست مثل یه خانواده بودیم .... اما من نمیخوام که فقط به خاطر باران تو زندگی من باشی . نفس گرفت و ادامه داد : ••• ✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہ‌یگـانہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡