♧•••﴿فـࢪیــ𝓯𝓻𝓲𝓫ــٖب﴾•••♧ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡ 🖋️ _می خوام به خاطر من هم بخوای که تو زندگیم بمونی ... من هم به اندازه باران بهت نیاز دارم. هر قدر که او موفق بود بغضش را فرو بخورد ، من ناموفق بودم . دیگر حس تحقیری نمانده بود . دیگر غروری نبود که بخواهم ، خودم را به خاطرش از اعتراف دور نگه دارم . دستانم را دور گردنش گره زدم و با صدای بلند گریستم . توان گفتنم نبود و لزومی هم به گفتن نبود . گاهی احساس نباید فدای کلمات شود . ادا شدن کلمات ، احساس را حیف می کند . همان حس و حال عجیب هردویمان ، آنقدر قابل درک بود که نیازی به گفتن نباشد . بارآن با قدم های تاتی گونه‌اش ، سمت ما آمد و لبانش را با بغض کودکانه‌ای جمع کرد . نیکان در حالی که با دستانش مرا سمت آغوشش کشیده بود ، رو به باران گفت: _نی نو گریه می کنه ... میبینی ، بگو نی نو گریه نکن. و زبان شیرین باران باز شد به آن اسمی که گرچه مینو نبود ، اما ادای با مزه‌اش از زبان کودکانه باران ، مرا به خنده واداشت: _نی نو... دستم را سمت باران دراز کردم و هر سه در آغوش نیکان چند دقیقه‌ای ماندیم . من با اشک . باران با بغض و نیکان با حس حمایتی که داشت ، آهسته ما را در دایره تنگ دستانش اسیر کرد . ••• ✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہ‌یگـانہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡