♧•••﴿
فـࢪیــ𝓯𝓻𝓲𝓫ــٖب﴾•••♧
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
🖋️
#ورقچهارصدوشصتوشش
_می خوام به خاطر من هم بخوای که تو زندگیم بمونی ...
من هم به اندازه باران بهت نیاز دارم.
هر قدر که او موفق بود بغضش را فرو بخورد ، من ناموفق بودم .
دیگر حس تحقیری نمانده بود .
دیگر غروری نبود که بخواهم ، خودم را به خاطرش از اعتراف دور نگه دارم .
دستانم را دور گردنش گره زدم و با صدای بلند گریستم .
توان گفتنم نبود و لزومی هم به گفتن نبود .
گاهی احساس نباید فدای کلمات شود .
ادا شدن کلمات ، احساس را حیف می کند .
همان حس و حال عجیب هردویمان ، آنقدر قابل درک بود که نیازی به گفتن نباشد .
بارآن با قدم های تاتی گونهاش ، سمت ما آمد و لبانش را با بغض کودکانهای جمع کرد .
نیکان در حالی که با دستانش مرا سمت آغوشش کشیده بود ، رو به باران گفت:
_نی نو گریه می کنه ...
میبینی ، بگو نی نو گریه نکن.
و زبان شیرین باران باز شد به آن اسمی که گرچه مینو نبود ، اما ادای با مزهاش از زبان کودکانه باران ، مرا به خنده واداشت:
_نی نو...
دستم را سمت باران دراز کردم و هر سه در آغوش نیکان چند دقیقهای ماندیم .
من با اشک .
باران با بغض و نیکان با حس حمایتی که داشت ، آهسته ما را در دایره تنگ دستانش اسیر کرد .
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہیگـانہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡