♧•••﴿فـࢪیــ𝓯𝓻𝓲𝓫ــٖب﴾•••♧ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡ 🖋️ آن شب اولین شب آرامش زندگیم بود. بعد از کتک مفصلی که از دانیال خوردم و جای دردش که هنوز روی صورتم بود ، این شیرین ترین اتفاقی بود که تلخی های گذشته را شست . ساعت 12شب بود . ب اران خوابیده و من و نیکان روی مبل کنار هم نشسته بودیم . شانه به شانه ی هم . دو لیوان چای ریخته بودم و دلم باز می خواست ، تکیه به بازویش دهم و احساس کنم که حامی من است . خیلی با خودم جنگیدم که سرم را تکیه بازویش ندهم ولی نشد . در یک آن ، سرم به بازویش چسبید و همراه با نفسی که باز داشت تند می شد گفتم: _هیچ فکر نمیکردم یه روز ... کنار کسی باشم که از اخماش ، از عصبانیت هاش ، حتی از طرز رفتارش ، بدم میومد . خندید : _خودتو فراموش کردی ! .... فکر کردی من یادم میره سر در اتاقت چطور به من توپیدی ؟ و بعد ادای صدای مرا در آورد : _میشکنه در اتاقم ... میشکنه . خنده ام گرفت. _ خب داشتی ... در اتاق مرا میشکستی . قد و قامتم در برابر او ، کوتاهتر بود. به همین خاطر برای دیدن نگاهش ، سرم سمت سرش بالا آمد و او هم از کنار شانه‌اش نگاهم کرد و گفت : _خب من که گفتم اگر بشکنم دوباره یه در برات میخرم و دوباره سر جای در قبلی میذارم ... اما تو اونقدر کله‌شق بودی که سر یه در اتاق ، کنار من واستادی و هی گفتی ؛میشکنه ، میشکنه ... یه طوری که انگار یکی ندونه ، فکر میکرد ، هر شب در اتاقتو بغل میکردی و می خوابیدی! ••• ✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہ‌یگـانہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡