♧•••﴿فـࢪیــ𝓯𝓻𝓲𝓫ــٖب﴾•••♧ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡ 🖋️ فقط تهدید بود ولی او با بغض جواب داد : _بزن دانیال ... وقتی دیدم خواهرت رو اونطوری داری زیر لگد و مشت له میکنی ، همون موقع قلبم لرزید که ممکنه یه روزی هم منو همونطوری کتک بزنی. این حرفش مثل بمبی در وجودم منفجر شد و صدای فریادم بلندتر : _بهت میگم دهنتو ببند. سکوت کرد و آهسته گریه . اما اشتباه برداشت کرده بود . من دستم را هیچ وقت روی آیلار بلند نمی کردم . اما او خودش را با مینو مقایسه می کرد . به خانه رسیدیم . طاقت سکوت سنگینش را نداشتم و دنبال بهانه‌ای بودم برای حرف زدن و رفع سوءتفاهم‌ها . هر بلایی سرم مینو و زندگیش می آمد ، به من ربطی نداشت چون قطعاً خودش خواسته بود اما طاقت نداشتم به خاطر مینو ، دلخوری بین من و آیلار ، به وجود بیاید . لباس عوض کردم و در اتاق خواب منتظر شدم. کمی دیرتر از معمول آمد . گِن بارداری اش را درآورد و موهای بلندش را شانه کرد و طبق عادت هر شب بافت . لباس خوابش را پوشید و سمت تخت آمد . اما پشتش را به من کرد و من از این تغییر رفتار ناگهانی که انگار فقط خاص همان شب بود ، تعجب کردم. قطعاً به موضوع مینو برمی‌گشت . باز عصبی شدم : _آیلار ! _ بخواب دانیال ، خیلی ازت دلخورم . ••• ✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہ‌یگـانہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡