♧•••﴿
فـࢪیــ𝓯𝓻𝓲𝓫ــٖب﴾•••♧
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
🖋️
#ورقچهارصدوهفتادویک
حرصم گرفت اما التماسش را نکردم .
من هم به تبعیت از او ، پشتم را به او کردم تا بخوابم .
اما همین دلخوری کوچک ، باعث شد تا خواب از سرم بپرد .
عادت کرده بودم که هر شب سرش را روی شانه ام تکیه بدهد و دستم را بگیرد و امشب بعد از مدتها ، خلاف هرشب ، جای سرش روی شانهام و پنجه های ظریف دستش در کف دستم ، خالی بود و خواب مرا ربود .
احساس موزی و مرموزی داشت قلبم را ذره ذره زیر فشار دندانهای غیبی اش ، می جوید .
آرام کمرم را به کمرش چسباندم و برای آن که فکر نکند قصد منت کشی دارم ، بلند گفتم:
_ فکر نکن می خوام منتت رو بکشم ها .
جوابی نداد .
شاید خواب بود ولی وقتی کمی خودش را جلو کشید تا باز از من فاصله بگیرد ، فهمیدم که بیدار است .
باز مثل قبل ، کمرم را به کمرش چسباندم و همانطور که پشتم به او بود گفتم :
_ بگیر بخواب اینقدر تکون نخور .
نشست روی تخت و از بالای سرم به من خیره شد :
_جا واستون کم نباشه یه وقت!!
کنایه میزد ولی خودم را به نفهمیدن زدم :
_ نه من راحتم .
نفس بلند و حرصی کشید و بالشتش را برداشت تا از تخت برخاسته از اتاق بیرون رود که فوری مچ دستش را گرفتم و گفتم :
_ کجا ؟!
_میرم تو پذیرایی بخوابم تا شما راحت باشی .
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہیگـانہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡