♧•••﴿
فـࢪیــ𝓯𝓻𝓲𝓫ــٖب﴾•••♧
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
🖋️
#ورقچهارصدوهفتادوسه
چند ثانیه نگاه هردویمان در هم گره خورد .
بدون کلامی حرف زدن .
تا اینکه باز من با پررویی که غریزه ذاتی هر مردی بود گفتم :
_ بگو دوستم داری ... بگو تا خوابم ببره .
لبخند نیمهای به لبش آمد :
_دوستت دارم ولی ازت دلخورم ...
تو حتی توی ماشین هم منو تهدید کردی که میزنی .
_فقط تهدید کردم .
ابرویی بالا انداخت :
_ ولی دلم شکست ، حتی بیشتر از مینو .
انگار خلع سلاحم کرد .
فوری کف دستم را پشت سرش گذاشتم و سرش را کج کردم سمت سینه ام و روی موهایش را بوسیدم :
_بابا ولش کن مینو رو ...
من می دونم آخرش با همین نیکان ازدواج میکنه .
صدایش باز بلندتر شد:
_ اگه میدونستی که آخرش با نیکان ازدواج میکنه ، پس چرا امروز اینجوری کتکش زدی ؟
کلافه از بحثی که از هر زاویه نگاهش می کرد ، من مقصر بودم ، دو دستم را بالا آوردم و گفتم :
_آقا من تسلیم ... من غلط کردم ...
راضی شدی ؟
نیم دایره لبخندش کامل شد که گفت:
_دور از جون .
نگاهم روی همان نیم دایره زیبای لبخند روی لبانش بود که پرسیدم :
_حالا دلخوریت رفع شد ؟
فقط لبخند زد .
جوابش قطعاً مثبت بود و من پررو بودم و خسته و دلم آرامش آغوشش را می خواست .
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہیگـانہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡