♧•••﴿فـࢪیــ𝓯𝓻𝓲𝓫ــٖب﴾•••♧ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡ 🖋️ چند ثانیه نگاه هردویمان در هم گره خورد . بدون کلامی حرف زدن . تا اینکه باز من با پررویی که غریزه ذاتی هر مردی بود گفتم : _ بگو دوستم داری ... بگو تا خوابم ببره . لبخند نیمه‌ای به لبش آمد : _دوستت دارم ولی ازت دلخورم ... تو حتی توی ماشین هم منو تهدید کردی که میزنی . _فقط تهدید کردم . ابرویی بالا انداخت : _ ولی دلم شکست ، حتی بیشتر از مینو . انگار خلع سلاحم کرد . فوری کف دستم را پشت سرش گذاشتم و سرش را کج کردم سمت سینه ام و روی موهایش را بوسیدم : _بابا ولش کن مینو رو ... من می دونم آخرش با همین نیکان ازدواج میکنه . صدایش باز بلندتر شد: _ اگه میدونستی که آخرش با نیکان ازدواج میکنه ، پس چرا امروز اینجوری کتکش زدی ؟ کلافه از بحثی که از هر زاویه نگاهش می کرد ، من مقصر بودم ، دو دستم را بالا آوردم و گفتم : _آقا من تسلیم ... من غلط کردم ... راضی شدی ؟ نیم دایره لبخندش کامل شد که گفت: _دور از جون . نگاهم روی همان نیم دایره زیبای لبخند روی لبانش بود که پرسیدم : _حالا دلخوریت رفع شد ؟ فقط لبخند زد . جوابش قطعاً مثبت بود و من پررو بودم و خسته و دلم آرامش آغوشش را می خواست . ••• ✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہ‌یگـانہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡