♧•••﴿فـࢪیــ𝓯𝓻𝓲𝓫ــٖب﴾•••♧ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡ 🖋️ آن ناهار چندان به من نچسبید . خسته از مراسم مارال و شنیدن حرف‌های بی نتیجه‌ی جناب نام آور به خانه برگشتیم . باران در راه خوابید و فرصت خوبی برای صحبت به هر دوی ما داد . باران را روی تختش گذاشتم و درحالیکه در اتاقش را آهسته می بستم ، چشمم به نیکان افتاد که باهمان پیراهن مشکی که هنوز به تنش بود ، نشست روی مبل . بی توجه به او سمت آشپزخانه رفتم ، که صدایش آمد : -مینو ... بیا کارت دارم . نمی دانم چرا دلم لرزید . برگشتم و مقابلش ایستادم . اشاره کرد کنارش بنشینم و نشستم . نگاهش به رو به رو بود که گفت : _چرا وقتی پدر ازت پرسید ، نتیجه چی شد ، هیچی نگفتی ؟ رگه های جدیت کلامش داشت عصبانیم می کرد . -تو خودت چرا نگفتی ؟ سرش اینباد سمت من چرخید : -چی بگم وقتی تو مرددی . اخم کردم : _من !! ...کی گفته من مرددم ؟! ... این تویی که مرددی ! پوزخند زد : _حرف مفت نزن خواهشا ... توی این دوماه حتی یه بار هم سرت داد نزدم ، باهات قهر نکردم ، هرحرفی زدی ، سعی کردم درکت کنم ... چرا باید مردد باشم ؟ نگاهم از چشمانش فرار کرد : _چون تو ، توی همین دو ماه حتی یه شب ازم نخواستی کنارت باشم ... اسم همسر و محرمیت شرعی همسر رو داشتم و داریم ولی اتاق مشترک نداریم . ••• ✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہ‌یگـانہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡