♧•••﴿فـࢪیــ𝓯𝓻𝓲𝓫ــٖب﴾•••♧ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡ 🖋️ خندید . خنده اش حرصم داد: _چرا میخندی ؟ چرخید سمتم ، درحالیکه دستش را روی تاج مبلی که روی آن نشسته بودیم ، میخواباند ، جواب داد : _منم دقیقا از همین رفتارت دلخورم ... دو ماه صبر کردم و گفتم ببینم کی خودت می آی پیش من ... با خودم گفتم باهات کنار می آم ، بهت زمان می دم ... باخودم گفتم شاید آمادگی پذیرش منو نداری . اینبار من خنده ام گرفت : _من ! ... من بیام پیش تو !... واسه چی خودمو واسه کسی که منو نمی خواد کوچک کنم ؟ بااخم لبخند زد : _کی گفته نمی خوامت ؟! سعی در کور کردن خط لبخندم داشتم : -رفتار این دو ماهت می گفت ، فقط به حرف نیست ،... رفتارت توی این دوماه خوب بود ، ولی اینکه تمام مدت فکر میکردم ، هنوز تو فکر مارالی و منو نمیخوای ... این جمله ی آخر ، لبخندم را که ربود هیچ ، پای بغض را هم به گلویم باز کرد . نیکان همراه با یک نفس بلند دستش را روی شانه ام گرفت و کشید سمت خودش . سرم روی سینه اش جای گرفت . دیگر افکارم عوض شده بود . مارال برایم فقط یک اسم بود و نیکان را دیگر همسر مارال نمی دیدم . من مینو بودم واقعا ؟!!! کسی که از شوهر خواهرش و رفتارهای عجیب و غریبش بیزار بود و حالا ... ••• ✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہ‌یگـانہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡