♧•••﴿فـࢪیــ𝓯𝓻𝓲𝓫ــٖب﴾•••♧ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡ 🖋️ خنده ام می گرفت وقتی به این افکار بها می دادم . هنوز سرم به سینه اش چسبیده بود که گفت : _وقتی دوتا کله شق مغرور میخورن به پست هم ، همین می شه دیگه ... دوماه یک کلام باهم حرف نزدیم و همش سو ءتفاهم جمع شد ... از امشب میای اتاق من . -به پدرت چی می گی ؟ -می گم برای هفته ی بعد یه مراسم عقد ساده ی محضری میگیریم ، چطوره ؟ ... خوبه ؟ -از خوب هم بیشتر ... عالیه و حتم دارم مارال هم همین رو می خواد . و این شد که در عرض همان دو هفته ، یک حلقه ی ساده گرفتم . البته با انتخاب باران . حلقه نمی خواستم واقعا. ولی مهین خانم مدام می گفت : _ عقد بدون حلقه نمیشه . نگاهم روی سینی حلقه ها بود و هیچ کدام به دلم نبود که باران در حالیکه در آغوش نیکان بود ، خودش را خم کرد سمت سینی حلقه ها و آنرا گرفت . نیکان باخنده سعی داشت ، سینی حلقه را از دستش بگیرد ، که چشمم به حلقه ای افتاد که باران با انگشت کوچکش آنرا گرفته بود. فوری انگشتش را از دور حلقه باز کردم و نگاهم جلب همان شد . حلقه را دستم کردم و رو به سمت صورت نیکان ، دستم را بالا بردم و گفتم : _این خوبه ؟... انتخاب بارانه . لبخندی معناداری به رویم زد و ماجرای خرید حلقه ، خاطره ای شد که بعدها حتی براى باران هم تعریف کردم . و بالاخره در یک بعدازظهر ، از روزهای مرداد ماه ، در یک مراسم ساده ی محضری ، درحالیکه باران روی پاهایم نشسته بود و در تمام مدت خواندن خطبه ، داشتم برای مارال فاتحه میخواندم ، به عقد رسمی نیکان در آمدم . ••• ✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہ‌یگـانہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡