♧•••﴿فـࢪیــ𝓯𝓻𝓲𝓫ــٖب﴾•••♧ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡ 🖋️ چند روز بعد از عقد من و نیکان ، خبر زایمان آیلار هم به گوشم رسید . قطعا باید دیدنش می‌رفتم ، گرچه هنوز رابطه‌ی بین من و دانیال سر سنگین بود ولی من و نیکان و باران برای دیدن پسر دانیال به بیمارستان رفتیم . نیکان باران را در سالن انتظار طبقه‌ی همکف بیمارستان نگه داشت تا من به دیدن آیلار بروم . خیلی زود رسیدم انگار ! وقتی در اتاق خصوصی آیلار را کمی باز کردم صدای دانیال را شنیدم : -فقط خونسرد باش ... نمی‌دانم چرا پشت در متوقف شدم و به صدای دانیال گوش دادم : -به پرستار بخش هم سپردم که بچه رو به اتاق نیاره ... سِرُم دستت هم که طبیعه ... امروز همه چی تموم می‌شه آیلار ... بیخود نگرانی . و صدای مضطرب آیلار را شنیدم : -دست خودم نیست ... می‌ترسم آقای تبری بازم پول بخواد . از لای در نیمه باز اتاق ، نگاهی به داخل انداختم... دانیال سرش را نزدیک صورت آیلار برد و گفت : -امروز بهش بیست میلیون نمی‌دم ... می‌گم هر وقت با ما اومد و شناسنامه‌ی بچه ‌رو گرفتیم ، بهش پولش رو می‌دم ، دیگه اونوقت کاری نمی‌تونه بکنه... ما هم خونه رو عوض می‌کنیم ، سیم کارتم رو هم می‌سوزونم ، تا نتونه دیگه دنبالمون بگرده ... چطوره؟ ... دیدی بی‌خودی نگرانی ... فقط استرس نداشته باش که قیافه‌ات همه چی رو لو می‌ده . ••• ✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہ‌یگـانہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡