♧•••﴿
فـࢪیــ𝓯𝓻𝓲𝓫ــٖب﴾•••♧
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
🖋️
#ورقچهارصدوهشتادوسه
حس کردم سرم از شنیدن حرف های دانیال سنگین شد .
سرم را چرخاندم سمت سالن و به پرستارانی که در سالن در رفت و آمد بودند ، خیره شدم که صدای دانیال را شنیدم :
_مینو ...
می خوای همه چی رو به مادر بگی ؟
بی آنکه نگاهش کنم گفتم :
_نه ....من چکاره ام ...
زندگی خودتونه وقتی خودتون پای همه ی سختی هاش واستادید و تا اینجای کار اومدید ....
من چرا باید با گفتن حقیقت همه ی زحمتاتون رو هدر بدم .
یک دفعه دستش پشت سرم نشست و سرم تا صورتش جلو کشید و بوسه ای وسط پیشانی ام زد و گفت :
_ممنونم ازت .
حس کردم احساس محبت خواهر و برادری که مدت ها بود بینمان از بین رفته بود ، دوباره در وجودم شکوفا شد.
نفس حبس شده ام را ، از بند حبس آزاد کردم و سرم را عقب کشیدم .
قدرت نگاه کردن به چشمانش را داشتم و از نگاهش فرار می کردم ، چون حس کردم از نگاه کردن به چشمانم شرمنده است و این حدس من با حرفی که زد ، اثبات شد :
-بابت اون روز هم که ...کتکت زدم ....
-هیچی نگو دانیال ....تموم شد رفت .
و اینبار مرا در آغوش کشید و زیر گوشم زمزمه کرد :
_به خدا سر عقدت برات آرزوی خوشبختی کردم ولی ...
نشد که به زبون بیارم .
از شنیدن این جمله اش ، اشک شوق در چشمانم جوشید .
همان موقع بود که صدای مادر، ما را غافلگیر کرد :
_دانیال !...مینو !...
خاک به سرم چی شده ؟!
بلایی سر آیلار اومده ؟! بچه سالمه ؟!
باخنده از آغوش دانیال جدا شدم و درحالیکه اشکانم را پاک می کردم گفتم :
_وا ...چه حرفا ...دور از جون مادر ...
هردوشون سالمند .
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہیگـانہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡