♧•••﴿
فـࢪیــ𝓯𝓻𝓲𝓫ــٖب﴾•••♧
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
🖋️
#ورقچهارصدوهشتادوچهار
-پس واسه چی شما اینجا وایستادید و اشک می ریزید!؟
اشکانم را پاک می کردم که خواستم جواب بدهم که دانیال نگذاشت و گفت :
_این که اصلا ربطی به آیلار نداره ...
یه دعوای خواهر و برادری بود که امروز ختم به آشتی شد .
مادر لبخند زنان چشم غره ای نصیب هردویمان کرد و گفت :
_جون مرگ کردید منو ...
مینو ، باران خیلی داره نیکان رو اذیت می کنه ...
اگه کاری نیست تو برو ...
نگاهی به دانیال انداختم و همراه چشمکی که به دانیال می زدم گفتم :
_اشکال نداره ... من تازه اومدم ..
میمونم .
و بعد همراه مادر وارد اتاق آیلار شدم .
آیلار با دیدن من و مادر ، چنان رنگ از رخش پرید که روی تخت نشست و دستپاچه گفت :
-س ...سلام ... به خدا تقصیر ما نبود ... دانیال .
فوری گفتم :
_آیلار جان ...
مادر که دعوای من و دانیال رو از چشم تو نمی بینه ...
درضمن من و دانیال هم آشتی کردیم .
نگاه یخ زده ی آیلار روی صورتم بود که با اشاره ی چشم و ابرو از او خواستم سکوت کند و بعد فوری جلو رفتم و او را دوباره روی تخت خواباندم و رو به مادر گفتم :
_ماشاالله عروست پهلونیه واسه خودش ...
زایمان طبیعی داشته ..
مادر بالبخند حرفم را تایید کرد :
_می دونستم ، از همون موقعی که دیدم اصلا دست و پاش ورم نداره ، فهمیدم می تونه راحت زایمان کنه.
دانیال دم در اتاق ایستاده بود که مادر گفت :
-حالا بچه کو ... چرا نیاوردنش ؟
آیلار و دانیال باز دستپاچه شدند که من گفتم :
_آوردنش ، شیرش رو خورد ، پرستار بچه رو برد ، چون موقع ملاقات اینجا قانونه که بچه ها اتاق نوزادان باشند .
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہیگـانہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡