♧•••﴿فـࢪیــ𝓯𝓻𝓲𝓫ــٖب﴾•••♧ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡ 🖋️ -پس واسه چی شما اینجا وایستادید و اشک می ریزید!؟ اشکانم را پاک می کردم که خواستم جواب بدهم که دانیال نگذاشت و گفت : _این که اصلا ربطی به آیلار نداره ... یه دعوای خواهر و برادری بود که امروز ختم به آشتی شد . مادر لبخند زنان چشم غره ای نصیب هردویمان کرد و گفت : _جون مرگ کردید منو ... مینو ، باران خیلی داره نیکان رو اذیت می کنه ... اگه کاری نیست تو برو ... نگاهی به دانیال انداختم و همراه چشمکی که به دانیال می زدم گفتم : _اشکال نداره ... من تازه اومدم .. میمونم . و بعد همراه مادر وارد اتاق آیلار شدم . آیلار با دیدن من و مادر ، چنان رنگ از رخش پرید که روی تخت نشست و دستپاچه گفت : -س ...سلام ... به خدا تقصیر ما نبود ... دانیال . فوری گفتم : _آیلار جان ... مادر که دعوای من و دانیال رو از چشم تو نمی بینه ... درضمن من و دانیال هم آشتی کردیم . نگاه یخ زده ی آیلار روی صورتم بود که با اشاره ی چشم و ابرو از او خواستم سکوت کند و بعد فوری جلو رفتم و او را دوباره روی تخت خواباندم و رو به مادر گفتم : _ماشاالله عروست پهلونیه واسه خودش ... زایمان طبیعی داشته .. مادر بالبخند حرفم را تایید کرد : _می دونستم ، از همون موقعی که دیدم اصلا دست و پاش ورم نداره ، فهمیدم می تونه راحت زایمان کنه. دانیال دم در اتاق ایستاده بود که مادر گفت : -حالا بچه کو ... چرا نیاوردنش ؟ آیلار و دانیال باز دستپاچه شدند که من گفتم : _آوردنش ، شیرش رو خورد ، پرستار بچه رو برد ، چون موقع ملاقات اینجا قانونه که بچه ها اتاق نوزادان باشند . ••• ✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہ‌یگـانہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡